درباره م.م


از روز اول ازش بدم اومد...

اعتماد بنفس

حرف مفت

پایین شهری

مغرور

عصبی

خودخواه

بی انصاف


البته اینا رو در طول زمان فهمیدم!

ازش دوری کردم!

اما مجبور بودم. تنها هم رشته ای بود که یکم حالیش بود.

بعد از اینکه کنکور رو دادیم باهام عکس انداخت... شستم خبردار شد...

فرداش هم گفت مهمونی گرفته و برای رهایی از کنکور تشریف ببریم منزلشون.

مخالفت کردم...

ده بار گفت..

بی ادبی کرد...

احترام کردم...

اصرار کرد...

انکار کردم...

هر روز بیشتر ازش بدم می اومد...

تا دیشب که زنگ زد و ازم واسه داداشش خواستگاری کرد...

منم گفتم دارم رو یه موردی فکر می کنم ( ح.ن.الف) 

دروغ نگفتم اما زمانش رو چرا...گفتم از تابستون دارم بهش فکر میکنم! در صورتی که دو جلسه دیدمش!!!

مجبور بودم که خودمو از شرش راحت کنم...


حالا واسه مرحله دوم باز هم همکلاسی هستیم...

عذابم میده...


خدایا! کمک! 



آه...


اس ام اس دادم...


فرداش زد: شما؟!


حالم ازش بهم میخوره...

دیگه اس ام اس نمیدم تا خودش یه کاری بکنه...

مغزم کار نمیکنه...

یعنی چی؟

فرض: شماره هاش پاک شده و گوشیش خراب شده و ...

خودش نمیفهمه منم که هر روز شعر میفرستم واسش؟


فرض: گوشی رو داده دست کسی...

اون کس نمی فهمه نباید به اس ام های صاحب گوشی کار داشته باشه؟


فرض: زده به سیم آخر و داره بازیم میده

اون قدر عصبانی و ترک و بددل هستم

اون قدر ازش سیر شدم که عطای عشقش رو به لقاش ببخشم.


کاملا جدی میگم!

اون یه احمق به تمام معناس!


بعدنوشت:

شماره هاش پاک شده بود!


شام غریبان



شام غریبانه

همه رفتند مجلس

منم موندم که رکورد درس خوندنمو بزنم...

 

بابا گفت:

فکر کرده با این دو کلمه درس خوندن قبول میشه!

بابا گفت:

به امام حسین قول بده بعد قبولی سال دیگه جای کم کاری امسالت یه کاری کنی!

 

دلم شکست!

زیادم شکست!

 

یا امام حسین!

می دونم بچه هات آواره و سرگردونن...

می دونم دلت چقدر می سوزه از اسیری دخترات...

از حجابی که ندارن...

از شلاقایی که می خورن...

از گوشواره هایی که گوششون رو پاره کرده...

از پاهای زخمی شون...

به دل شکسته ی همون همراهای ضعیف و کوچیک اما خالصت قسمت میدم...

منو ببین!

حقارتم رو ببین!

تلاشم رو ببین!

گناهام رو نبین و

دعا کن خدا از آفتاب بلندترم کنه...

یا امام حسین!

آخرین فرصتمه...

آخرین زورمو دارم میزنم...

نتیجه ی همش رو از خودت میخوام...

میدونم حتی اگه یه نیم نگاه به این بچه شیعه ی گناهکار از خود راضی مغرور گستاخ لجباز بکنی...

به همه ی آرزوهاش میرسه....

می دونی... بین خودمون بمونه...خالص تر و دل نازک تر از اونیه که نشون میده...!

 

 

 


ع.س



نمیدونم کی به این آدما اینقدر اعتماد بنفس میده؟!

که از در و دهات پا میشن میان بالا شهر تهرون دنبال یه دختر همه چی تموم که همین بالا شهری ها حسرتش رو دارن!

قضیه از این قراره که تو عروسی م.ص.پ دوست دانشگاهشو دیدم! اسمش فاطمه س. مامانم یکی دو بار دیده بودش... واسه بالا بردن معلوماتش در مورد سعدی اومده بود خونمون. اما من نبودم. تو عروسی پیش مامانم نشست که یهو مامی گفت عکس شوهرتو به دخترم نشون بده! عکسو دیدم اصلا چهره همسرش تو ذهنم نمونده اما قدبلند بود( خود دختره 180 قدشه)

منِ ساده گفتم: " وای... چه قد بلند! خوش به حالت. اگه کسی بیاد خواستگاریم که هیچی نداشته باشه اما اینقدر قدبلند باشه همون جلبسه اول بعله رو میدم!!"

خندید! گفت: " منم کلی صبر کردم" و ...

بعدم حدود 5 دقیقه درد دل کرد.

گفت:" شوهرم لیسانسه و من ترم آخر ارشد"

گفتم: " مهم نیست... مردن دیگه... کار مهمه و اینکه داره تو رو تشویق میکنه کنکور دکترا بدی!"

گفت:" یه دونه دختر بودم و منو بردن شهرستان مامانم داره دق میکنه"

گفتم: " خوب زن باید پیش شوهرش باشه دیگه..."

گفت و گفتم!

نمیدونم چی پیش خودش فکر کرد... فکر کرد چه دختر منعطفیه! و لابد چقدر بی خواستگار!

( من همین طوریم. هخیچ وقت دل کسی رو نسبت به شوهرش سیاه نمیکنم... با اینکه با تمام وجود دلم برای کسی که نتونسته انتخاب درستی کنه می سوزه اما سعی میکنم بهش بفهمونم که زندگیش از خیلی ها بهتره)

اما این فاطمه خانوم اشتباه کرد... چند روز بعد با واسطه گفت که می خواد واسه برادر شوهرش بیاد خواستگاری. ما هم وسط تصمیم گیری راجع به م.ج.م بودیم و گفتیم نمی تونیم بپذیریمشون. خلاصه بعد کلی پیگیری تلفنی با مامانم صحبت کرد...

دختره همچین از برادر شوهر عمله ش تعریف کرد که گفتم بیان( راستش چند روز قبلشم پشیمون شده اما دیگه قرار گذاشته بودیم)

حالم از پسره به هم خورد!

از کل تعریفای فاطمه خانوم فقط پولداریش حقیقت داشت!

باورتون نمیشه فقط نیم ساعت باهاش حرف زدم... نتونستم حتی واسه حفظ آبرو برسونمش به یه ساعت که دلخور نشن!!!

البته از چیزای دیگه هم ناراحت بودم. مثلا اینکه فاطمه واسه چی هلک و هلک اومد خواستگاری... اینکه واسه چی مامانه رفت دم در دنبال پسره

اینکه فاطمه منو تو عروسی دیده بود!( یعنی به باز ترین حالت ممکن!) اما باز ده دقیقه زودتر زنونه اومدن تو!

پسره هم که لامصب فقط ملاکش ایمان و زیبایی بود!!!

روانیم کردن خلاصه.

خدا روزیشون رو جای دیگه حواله کنه!


اخبار...


خواستگار نداریم.

فکر کنم. الف- ب داره ازدواج میکنه.

دختر معلم ادبیات مدرسه که متولد 66ه بعد یک بار عقد دایم و یک بار عقد موقت، شیرینی خورد! خدا سومی رو به خیر کنه! اما خداییش هم خوشگل و خوش تیپ و مهربون و بجوشه... هم درس خون و خلاصه عالی... ( خوشبخت شه ایشالا)

مامان بابا بیمارستانه. از عفونت ریه احتمالا

مامانم سردردای عجیب داره و ضعف شدید اذیتش میکنه. فعلا مشغول درمان با داروهای گیاهی و طب سنتیه!

داداشی مشهده.

فکر کنم از کار جدید 70 تومن بهم بدن!

1 مانتو ابریشم و یک کیف مشکی خریدم از مزون.

یه جی میل و یه پیج فیس بوک ساختم.

برای دومین بار بهترین کار کلاس شدم. استاد گفتی انداخت که کسی کار میخواد یا نه و وقتی اشتیاق همه رو دید پشیمون شد! حیف که ظاهرم طوری نیست که بپسندن!

جواب ازاد این روزا میاد... شاید ازمون عملی نداشته باشه. اگه اینطور باشه خیلی غصه میخورم که واسش درس نخوندم.

مامان دوستاشو " دی" دعوت میکنه خونمون... می ترکونم از تیپ و چهره ی عادی و عالی و دسرای خوشمزه و قشنگ... خیلی وقته بعضی هاشون رو ندیدم.

خانوم ک.ف


امروز خانوم ب.ن افطاری داشت. خواهرزاده ش ش.ب اس داد حتما بیا! گفتم نه! گفت چرا؟ گفتم امادگیشو ندارم! مامان تنها رفت! همه ریختند سرش که چرا دخترتو نمیاری؟

( روش رو ندارم...بعد 7 سال فقط تونستم یه لیسانس مزخرف بگیرم!)

( حالشم ندارم... هر کدومشون یه مدل خاطره رو زنده میکنن!)

خانوم الف.ک.ف شماره م رو گرفت و 11 شب بهم اس داد:

 

در قید غمم خاطر آزاد کجایی؟

تنگ است دلم قوت فریاد کجایی؟

با آنکه ز ما یاد نکردی

ای انکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟

 

 

دوسش دارم اما آهسته میرم جلو...

اگه عقد کردم یا رفتم دانشگاه یه بار باهاش حرف میزنم...

دوسش دارم اما دلگیرم.... وقتی فهمیدم از ف.الف خواستگاری کرده حس کردم باهامون رابطه میگرفت که بشناسدمون برای پسرش لجم در میاد!

دوسش دارم اما دوست ندارم تو زندگیم فضولی کنه...

تحویلش گرفتم ولی رو ندادم زیاد و نمیدم! سنگینی م رو حفظ میکنم.


فال م.ج.م



   بعد رفتنش با گوشی مامان فال گرفتم...

تعبیر :

خوشحال باش. روزی فرخنده که منتظرش بودی رسیده است و این به خاطر صبر و امیدواری خود توست. دلت آرام می گیرد. ستم هایی که به تو کرده اند فراموش کن که تو به مرادت رسیده ای. این کار قضا و جزئی از سرنوشت تو بود.



رفتن یا نرفتن؟ مساله این است...


به خودم میگم:


دلت رو سیاه نکن.

درسته پررو هست و لیاقتت رو نداره اما از همه بهتره

دفتر خواستگار ها رو ورق بزن... به کدومشون دوست داشتی جواب مثبت بدی؟

 

به ص.ف؟

-          که پول نداشت و بد دل بود و حالت از مادرش بهم می خورد؟

به م.الف؟

          که پول نداشت و رفت

ح.ر؟

          که پول نداشت و سطح فرهنگیشون زیر خط فقر بود؟

ع.م؟

که خفن مذهبی بود و  پول نداشت و رفت

ح.الف؟

          که پول نداشت و میخواست زوری ببردت خارج و رفت؟

م.ص؟

          که قد کوتاه بود؟

ح.الف؟

          که پول نداشت و هرچی از دهنش در اومد بارت کرد؟

ع.ر؟

          که پول نداشت و میخواستند برات تو تالار ضایع عروسی بگیرن؟

ی.ت؟

          که پول داشت اما مریض بود؟

یا م.م.ن؟

          که پول و تیپ و زبون یه متری داشت ولی طلاق گرفته بود؟

 

مرد و مردونه...

از همه بهتر نیست؟

از همه قد بلند تر نیست؟

از همه درس خونده تر نیست؟

خانواده ش از همه بهتر نیست؟

 

چی می خوای از خدا؟

کدومشون همه چی تموم بودن؟

کدومشون اینقدر راحت گذشت؟

کدومشون اینقدر متعادل و منعطف بود؟

کدومشون از دید بقیه به این برازندگی بود؟

 

تا کی میخوای صبر کنی؟

بهترین وقت برای ازدواج نیست؟

سن و سالت کمه یا زیاد؟

با آبروداری و خونه  ی خوب عروس میشی...

فوق لیسانس مهمان میشی تهران...

هشت ماه دیگه عروسی می کنی. و یک سال بعدش میری به سرزمینی که قرراه توش رشد کنی...

فارغ از همه ی چیزهایی که اینجا جلوی پات مانع ایجاد میکرد...

میری جایی که کلی آدما آرزوشو دارن...

مگه آرزو نداشتی دور شی...؟

عزیز بشی؟

بزرگ بشی؟

یه قدم برداری که آینده ی بچه هات تامین بشه؟

مگه آرزو نداشتی از بغل فامیل شوهرت فرار کنی؟

دست اون خاله های داغونش نرسه بهت؟!

همین مادر پدر خودت... ( روراست) چقدر تحملشون سخته برات

میری واسه خودت زندگی میسازی...

کسی میشی که دهنشون باز بمونه...

دست داداشی ها رو میگیری و بلندشون میکنی...

جای اینکه(مامان گفت:) چند سال دیگه آویزوونشون بشی...

می ری و میشه پناه یه خانواده...

عزیز خانواده

بهت افتخار میکنن...

 

چند چندی با خودت دختر؟

رها میشی...

با زبون دراز رها میشی...

یادت آرزوت بود بری شهرستان؟

یادته چقدر استقلال رو دوست داشتی؟

احساس ضعف نکن!

برو دنبالش!

بدون که به نفعته...

هرجا هم سختی کشیدی زبونت درازه...

حرف داری واسه گفتن...

واسه نداریش...واسه کم محلی ش... واسه محبتی که نکرده...

 

گیر پول اونی؟

خودت چی هستی مگه؟

یه نگاه به اتاق خالی که توش نشستی بکن...

به لباس تنت...

باورت شه که اونا هرکاری برات بکنن از وضع الانت بهتره...

لااقل دستت تو جیب شوهرته نه اینکه واسه 200هزار تومن اویزوون بابات شی...

آینده داره

یه مهریه ی بالا بگیر و خلاص...

برو تو اغوش زندگی پر از هیجان

پر از عشق و امید...

پر از تلاش و رشد...

وقت زیادی نداری!

بجنب!

باید درس بخونی زبان بخونی بری خارج زندگی کردن رو یاد بگیری بزرگ شی و مادر شی...

فقط پنج سال دیگه

بیا همین جا و با یه ادبیات دیگه بنویس

 

 

به خدا توکل می کنم.

حسبنا الله و نعم الوکیل...

خدایا!

کاری کن که اگه قسمتم هست آروم و راحت بگذره...

بشم پشت و پناهش...

نه عذاب روحش...



- حرف مامان و بابا و داداشی رو شنیدم. بدشون نمیاد یه جورایی نه بگیم که اونا آدم شن.

کسی از من نظر نخواسته ولی من میگم صبر کنیم ببینیم مهریه چقدر میگن بعد چند تا شرط می ذاریم تنگش دیگه!



بعد:


بابا ازش خوشش نیومده انگار!

امروز گفت تو دانشگاه یه استادی داشته که پدر علم .....بوده. اون اعتقاد راسخ داشته که همه قدبلندها اسکیزوفرنی دارن...

داغوووونم!

( مامی یه بار گفت عمه م ناخواسته از عروس زشت خوشش اومده چون نمی خواسته به خودش سر باشه... ممکنه بابا هم همین طور باشه...پسره خیلی به بابا سره!)



بعد:


مادرش زنگ زد و معرف معرفی کرد.

خودشم به بابا زنگ زد و مهریه تعیین کرد... فکر می کنید چقدر؟

110 سکه!

جلوی گدا بندازی پرت میکنه تو صورتت!

میشه 100 ملیون!قد اون خونه ای که وقتی دوم راهنمایی بودم بابا به نامم خرید!

اصلا قد همین اتاق 12 متری خودم تو خونه خودمون!


چقدر پستن این آدما...

اینهمه انعطاف به خرج دادیم هوا برشون داشته!

پسره که فکر میکنه میتونه مفتی زن بگیره!

به بابا گفته دختر شما گفته براش کیفیت مهم تر از کمیته!

من که یادم نمیاد ولی فرضم که گفته باشم...تو باید کمیت رو بیاری پایین مرد حسابی؟

اینجوری به آینده ت امیدواری؟

اینطوری به من ثابت میکنی هرچی داری مال کسیه که دوسش داری؟!

با 110 تا سکه؟!

مادرش گفته همونطور که زن ریسک میکنه و اعتماد میکنه به همسرش. مرد هم ریسک میکنه! شاید زن اهل زندگی نباشه!

یکی از آشناهامون می رفت سر کار می اومد زنش هنوز استکانهای صبح رو نشسته بود!!!

فکر کن!

سرشون رو میکنن زیر برف!

تو قانون و عرف و شرع ما یه مرد هر وقت زنش رو نخواد میتونه هزار کار بکنه...

اما یه دختر باید از قبل ازدواج نگران همه ی اتفاقات آینده باشه....

چی بشه یه دختر به ازدواج دوم برسه. اصلا تا برسه به ازدواج دوم دستش رو پیش کی دراز کنه؟


کور که نیستم...دارم میبینم مردها برای اینکه به دختری که شرایطش ایده آله چقدر تلاش میکنن...همین خواستگارای خودم...چقدر التماس میکنن...چقدر میگن دختر با شرایط خوب پیدا نمی کنیم.

شهناز( دوست دوره لیسانس مامان) گفته اگه ابریشم خام گیرشون بیاد دختر شما هم گیرشون میاد!

خانم همسایه هم که دو تا پسر زن داده میگه شما فوق العاده اکازیون هستید...


گفتم بابا بهش بگه شرایطمون خیلی با هم فاصله داره.

اگه خواست مذاکره کنه...اگه واسم مایه گذاشت...اگه ثابت کرد براش علی السویه نیستم...اون وقت با چند تا شرط قبول میکنم.

حتی مثل ح.ر نمیگه دختر شما لیاقتش خیلی بالاس ولی من ندارم!!!

میگه همینه که هست!

هوا برشون داشته که خیلی خوبن...

با یه جواب منفی حساب کار دستشون میاد...

باید برن و بگردن و دو سال بعد با گردن شکسته برگردن!

باید برن و ببینن هیچکس دخترش رو مفت بهشون نمیده( و اگه کسی داد، مبارکشون باشه)

من نمی تونم زن مردی بشم که پام واینمیسته.

اگه الان به تصمیمش مطمین نباشه تا آخر عمر وبالشم!


ختم کلام: من ناز می کنم و منتظر میزان نیازش می نشینم.

اگر رفت و نیومد...بهتر! چون نمی تونم با مردی زندگی کنم که براش بی ارزشم!

همین!


م.ج.م( 4)

آقا م.ج.م اومد و با بابا صحبت کرد. نه خونه داره نه هیچ چیز دیگه! ماهی یک ملیون دویست تا یک ملیون و پانصد درآمد داره. و اندکی پس انداز که اگه بخواد اینجا زندگی تشکیل بده باید از پدر جانش قرض کنه و بعدا پس بده!!! ( چقدر پسته باباش!) تازه اونم معلوم نیست کجا بتونه خونه رهن کامل کنه. گفته می تونم پروژه شیش ماهه بردارم و کل رهن خونه رو خودم بدم( زحمت میکشه واقعا!) خونههی همتم تازه قراردادش بسته شده. دو تا فسدشم دادن. اگر بقیه قستاشو بده تا سه چهار سال دیگه حاضر میشه( میشه بعد برگشت ما) بعدم بابا میگه معلوم نیست تا 20 سال دیگه سندش بیاد که بزنه به نام من یا نزنه!!! تازه کلی هم از شهرسازیش تعریف کرده!( فکر کن من از اینجا برم تو اون بیابون زندگی کنم!)

خلاصه که هیچی... از مهریه هم خبری نشد. یعنی رفته فکر کنه. بابا گذاشتش تو on pause  که خودت مسایل رو حل کن و بابات رو نیار وسط! فرقی هم نمیکنه وقتی ندارن ندارن دیگه!

اعصابم خورده! این دفعه هم دست خالی اومد( و البته دست پر رفت!)

باید خودشو یه لحظه بذاره جای من بدبخت!دارم به چی شوهر میکنم به نظرش؟! به بلند پروازی های یه مرد هیچی ندار!

البته پشیمون نشدمآآآ... اما از باباش خیلی لجم گرفته!

نازنم اگه با مهریه پایین باهاش ازدواج کنم!!!


لباس:

من:

بلوز نارنجی م. شال نارنجی. چادر سفید. صندل سبز. شلوار سفید

م.ج.م:

کت شلوار مشکی راه راه با پیرهن زرشکی

م.ج.م(3)


سه شنبه 25 تیر خانواده ها باهم در منزل ما دیدار کردند. یه جعبه کوچیک شیرینی تر آورده بودن. منم ده شاخه گل لیلیم خوش بو خریده بودم که حسابی هوا رو خوب کرده بودن.

با خودش که حرف نزدم( یعنی من کلا زیاد حرف نزدم!) خواهرش خیلی قد بلند بود و ابروهاشو برنداشته بود!!! روسریشو گره زده بود و ساق دستش نبود. چادرشم خانومانه بود. مانتوش ولی معمولی بود.

همشون خیلی ساده اند

کت باباشون رو انداختیم رو دسته مبل!

کفشاشون رو گذاشتند بیرون ما هم جفت نکردیم!

باباشون ساده تر و پیرتر از تصور من بود! و کمی هم به نظر بداخلاق می اومد!

تلفنی به مامان که میخواست میوه بخره گفتم: " هلو هر چقدر بزرگ تر باشه، گیرت نمیاد!"

اولین حرف عاشقانه ش رو با واسطه بهم رسوند:

یه سینی که توش 6 تا فنجون بود( 4تا نسکافه و 2 تا چای) رو به همه تعارف کرد. آخریش رسید به م.ج.م و مجبور شد نسکافه برداره. داداشی اومد تو آشپزخونه و دوتا نسکافه و دوتا چای دیگه برد. رفت سینی رو گرفت جلوی م.ج.م و گفت:

شما دفعه ی پیش حق انتخاب نداشتید

و م.ج.م جواب داد:

خیلی ممنون! ( با چشمک ) من انتخابم رو کردم!

فکر کنم از داداشی ها و بابام خوشش اومد. بابا هم چیز بدی در مورد خودش نگفت فقط گفت بابا شون خیلی مسلطه و...

باباشون گفت سید حسن با خانوم من رفاقت داشت!!! منظورم اینه که زیاد غیرتی به نظرم نرسید!

من از خواهرش خیلی بهترم!

داداشی ها با من موافقند که قدش 2 متره!

داداشی گفت لامصب خیلی خوشگله ولی داداش کوچیکه گفت زشته و چشماش وزقیه( شبیه دکتر افشار ساختمان پزشکان!)

مراسم خیلی همهمه بود و مامان مثل دهاتی ها رفتار میکرد. می خورد و بلند بلند حرف می زد و...

ما از اونا بهتریم کلا! اما هر دختری حاضره زنش بشه هاااا!

جلسه بعد بابا با م.ج.م صحبت میکنه.

کت شلوارش نو بود

بحث جدی نشد. فقط آشنایی بود!


رفتم واسه مهریه ابجد اسمهامون رو در آوردم و به یک نکته ی جالب رسیدم:

ابجد اسم من 373

ابجد  اسم م.ج.م 374  


لباسم: کت صورتی و روسری بنفش و چادر سبز و صندل سبز و شلوار کت شلوار.

لباس م.ج.م: کت شلوار مشکی و پیرهن سفید


گفتم م.ح.ع برام چند تا لباس بیاره...! حال و پول خرید ندارم.


کادوی تولدم:

بابا20

داداشی ها 50

مامی 30

مامانی

20