درباره م.م


از روز اول ازش بدم اومد...

اعتماد بنفس

حرف مفت

پایین شهری

مغرور

عصبی

خودخواه

بی انصاف


البته اینا رو در طول زمان فهمیدم!

ازش دوری کردم!

اما مجبور بودم. تنها هم رشته ای بود که یکم حالیش بود.

بعد از اینکه کنکور رو دادیم باهام عکس انداخت... شستم خبردار شد...

فرداش هم گفت مهمونی گرفته و برای رهایی از کنکور تشریف ببریم منزلشون.

مخالفت کردم...

ده بار گفت..

بی ادبی کرد...

احترام کردم...

اصرار کرد...

انکار کردم...

هر روز بیشتر ازش بدم می اومد...

تا دیشب که زنگ زد و ازم واسه داداشش خواستگاری کرد...

منم گفتم دارم رو یه موردی فکر می کنم ( ح.ن.الف) 

دروغ نگفتم اما زمانش رو چرا...گفتم از تابستون دارم بهش فکر میکنم! در صورتی که دو جلسه دیدمش!!!

مجبور بودم که خودمو از شرش راحت کنم...


حالا واسه مرحله دوم باز هم همکلاسی هستیم...

عذابم میده...


خدایا! کمک! 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد