م.ح.ز

ف.الف همکلاسی دوم و سوم دبیرستانم بود. بعد کنکور دیگه خبری نداشتم ازش...یه بارم تو مترو حقانی دیدمش...تا این اواخر که یکی از مهمون های دوره رو اومد و تو گروه وایبر اندک فعالیتی پیدا کرد. 

چند روز پیش زنگ زد و گفت که یه جا کلاس میره...اونجا یه دختری برای پسرعمه ش دنبال دختر زاغ می گرده!!!!

خلاصه که ما قبول کردیم اومدن...

چه اومدنی...

پنجشنبه ده و نیم صبح قرار داشتیم... تا 11 نیومدن! 11 زنگ زدن که ما هنوز زاه نیفتادیم!!!

یازده و نیم اومدن و گفتن خواب مونده بودیم!!!

لباس پوشیدن مامانه و  ملاکاشون ... که بماند!

پسر خوبی بود...آروم و راحت و آقا...

ارشد شریف خونده بود و میخواست بره خارج....پول درست و حسابی هم نداشت و زندگی سختی در پیش رو بود

و

تفاوت فرهنگی از زمین تا آسموووووونااااااااا (نخوانید شهرستانی شدید)

رفتند و مادر گوشیش رو جا گذاشت

بعد نیم ساعت زنگ زد! 

" شما از تجریش رد نمیشین گوشیم رو بیارین؟"

فکر کنید!

حوصله ی توضیح دیگه ای ندارم که از لحظات این دو ساعت نویسندگان محترم طنز ایده نگیرند!

فقط اینکه وقتی زنگ زدند و مامانم گفت نه!

مادرش گفت: واااااا؟ سابقه نداشته ما بریم خواستگاری کسی بگه نه!

پسر من اکازیونه!!!!


تا من از خنده روده بر نشدم این پست رو تمام می کنم...




کربلا- اربعین

مامان اونقدر در مقابل سفر کربلا ضعف نشون داد که اخرم رفتند.

با داداشی، 5 شنبه با هواپیما رفتند و سه شنبه میان.

5 شنبه 7 حرکت کردند. جمعه صبح که بیدار شدم اس ام اس اومده بود که ما رسیدیم و همه چی خوبه! جمعه ساعت 6 عصر زنگ زدن که ما بین الحرمین هستیم!

اینکه چطوری رفتند و چقدر پیاده روی کردن و چرا بیشتر نجف نموندن بعدا می نویسم!

4 خواستگار در 2 هفته

به برکت ماه صفر خواستگار باران شدم

وسط اینهمه درس و جو دانشگاه با صبوری خواستگار هام رو پذیرفتم


الف_ح


پسر خوب و سالمی بود.

ظاهر کاملا برازنده ای داشت.

کمی از نظر اجتماعی بالاتر بودیم اما قابل چشمپوشی بود.

مادرش کمی زیاد حرف میزد.

پسره کمی بی عرضه مینمود

کمی در مورد ارتباط برقرار کردن با دیگران و مهمونی دادن بحث کردیم.

اما خوشم اومد ازش


رفتند!مادرش زنگ زد که داره میره سفر و دیگه.نیومدن...چند روز بعدشم یکی دیگه رو معرفی کردن...


ه_ن


پسره هنری بود و تدریس میکرد.خونشون جای متوسطی از شهر بود.فوق العاده مغرور و متکبر و خودبین بود. مادرش هم مثل خودش مدیریت قوی داشت

اول تو اتاق جاشو با من عوض کرد که بی ادبی محسوب میشه.

خواهر خوبی داشت

ادعای مسلمونی شدیدی داشت اما بنظرم ادم درستی نبود....

فقط ادعا میکرد.

مثلا شاگرد خصوصی دختر داشت. بگو و بخند و اینا....

بعد میگفت تو رساله نوشته اگه خوف گناه بود تنها نشین.منم 5 ساله دارم اینکارو میکنم گناهی هم در کار نیست! خواستم بگم داداش!فرض که ما قاقیم و نمیفهمیم تنها بودن یه پسر جوون و با اون دخترای هزار رنگ و ... هنری هزار جور گناه همراهشه؛ اما رساله گفته نکن!نه اینکه اول امتحان کن بعد بفهمی گناه میکنی یا نه!

اینهمه ادم عابد و زاهد سر پیری به گناه افتادن...تو چی میگی؟

فقط ادا در می اورد

کمی هم در مورد کینه حرف زدیم که به اختلاف خوردیم

کلا اون ادم با سیاستی جلوه کرد و من یه پخمه ی کینه ای!

راستش چون دیدم جوابم منفیه زیاد تلاش نکردم خودمو مبرا کنم. 

چهره ش بد نبود قدبلند بود 

مامان گفت:نور تو چهره ش نبوده!!

تماس هم نگرفتن!!


م_ح


سومی یه پزشک جراح بود

8/5 سال اختلاف سنی

خواهرش تو دبیرستان 1 سال از من پایین تر بود.

خیلی خوش قیافه اما قد کوتاه.

مامان و خواهرش خیلی خوب بودن

با کت و بارونی و کراوات و...

زیاد نشناختمتش اما دوست دارم بازم بیان!


م_م


چهارمی یه خانواده از دهاتای شهر کرد بودن!

چپونده بودنشون تو البسه ی باکلاس...خونه اجودانیه...

لیسانس بود و در مقابل من بسیار احساس کمبوددمیکرد!

قدبلند بود چهره ش فقط سیه چرده بود.

مادرش زن خوبی بود اما خیلی سطح پایین و خواهرش سرد و کمی افسره بود.

چادر و مانتو براش فرقی نداشت

 ادم متعادلی بود اما از انجا که من مطمینم میکشونیمشون و اخرم واسه همین اختلاف طبقاتی نه میگیم ردش خواهم کرد!همین!


پ.ن.


مامان میگه دعا کن!

برای خیر دنیا و اخرتت!

اما من...

نمیدونم چرا دعا نمیکنم 


نذری برای شعبان سال بعد

نوشتن خیلی کار خوبیه!

ادم یادش نمیره چطور فکر میکردی؟

به چه چیزایی حساس بوده؟

چه احساسی بهش دست داده؟

از خدا چی میخواسته؟

آدمها رو چطور شناخته؟


امروز نوشته های عاشورای پارسال رو خوندم!

دلشکسته!محتاج!حقیر!داغون!

کاری نکردم...حتی یه قطره اشکم نریختم

اما نیاز داشتم 

و کمکم کردن!


امسالم کاری نکردم!

اما یه خواسته دارم!

ازدواج!!!

فکر میکنم الان بهترین موقعیت رو دارم!

برای همین نذر میکنم

اگه تا سوم شعبان سال بعد همسر دلخواهم رو پیدا کنم

به سمنوپزون کمک میکنم!

سیگااااااار کثیف حال به هم زن

نوشتن این پست برام حکم شکنجه رو داره

انگار یه دست سنگین رو خرخره م داره فشار میاره


دیشب نشسته بودم پای کامپوتر و تو انتخاب بین برندهای مختلف لپ تاپ حسابی سردرگم بود که داداشی اومد تو.

سوال کردم و جواب داد.

یه جامدادی رو میز بود 

فکر کردم مال داداش کوچیکه س!زیپشو باز کردم تا خیر سرم یه خودکار دربیارم و اطلاعات رو بنویسم...

که یه پاکت سیگار دیدم!

لال شدم!

درشو بستم!

با یه صدا که نمیدونم از کجای گلوم خارج شد گفتم:هی...

داداشی که حواسش نبود توجهش جلب شد

گفت:چی شد؟

رنگم پریده بود...

پرسیدم:این جامدادیه توه؟

گفت اره و انگار فهمید چی دیدم

پرسید:چی شده؟

گفتم:سیگاربود توش

و زل زدم بهش!

خنده ش گرفته بود و به تته تپه افتاد...

انگار داشت دلداریم میداد و زمان میخرید واسه ساختن دروغش

شایدم فقط از ضعیف بودن من خنده ش گرفته بود و نمیتونست صحبت کنه

گفت: این این این این از دست یکی گرفتم و گذاشتم این تو! 

مغزم کار نمیکرد جواب بدم؟

اعتراض کنم؟

مسخره کنم؟

بخندم؟

فریاد بکشم؟

هوچی بازی در بیارم؟


هیچی نگفتم و به کارم ادامه دادم.

اومد از جامدادیش خودکار دراورد و داد به من و جامدادی ش رو گذاشت تو کیفش...

نیم ساعت بعد رفتم خودکارش رو پس دادم و اروم گفتم اونم بنداز دور اگه کسی ببینه سکته میکنه

با مهربونی گفت باشه

و تمام!



کاش به همین راحتی تموم شه این کابوس  دهشتناک....


کاش میدونستم باید چه گلی به سرم بگیرم....

طلاق


دوره دوستانمون بود...

خونه م.ی

نفری 10 تومن دادیم و براش یه شمش 120 تومنی خریدیم

فهمیدم دو تا از دوستام از همسراشون جدا شدن....

و.ف که با دوست برادرش محرم بود

س.ر که با همکلاسی دوره لیسانسش بعد از هزار تا بالا پایین عقد کرد و بهم خورد...


اینستاگرام نصب کردم

حدس میزنم فاطمه خواهر ز.ح.م هم از شوهرش جدا شده...

اما از همه اینا بدتر س. ن ...

داشتم فکر میکردم چرا بعد 7 سال چرا نی نی نمیاره؟

حتی فکر کردم امکان نداره ... حتما بچه داره خبرش به ما نرسیده

اما در کمال تعجب عکسشو با یه مرد دیگه گذاشته بود...

سر سفره عقد و دست در دست هم...

اول فکر کردم عکس قدیمیه

بعد دیدم شوهرش اون شکلی نبود...

بعد دیدم اسم داماد هم فرق داره

بعد دیدم داداششم نیست که

بعد دیدم تو دوستاش اثری از شوهر و خواهرشوهراش که دوستامون بودن هم نیست

بعد دیدم ملت دارن براش ارزوی خوشبختی میکنن...

یکساعت طول کشید تا باور کنم...

واقعا باور کردنی نیست....


دو تا خانواده ی خیلی خوب

تحصیلکرده

با فهم و شعور

مذهبی

متمول...


عروس و داماد 7 سال قبل از هر نظر تفاهم داشتن...

حتی سه_چهار سال پیش که برای دوست داماد اومدن خواستگاری من

و مشکل فرهنگی داشتیموباههم

با س.ن حرف زدم.اونقدر راضی بوداز زندگیش که داشت باورم میشد زندگی خیلی اسون تره از چیزیه که من فکر میکنم...


قضاوت سخته و اصلا درست نیست

فقط یه تجربه....

هیچ وقت از دختری که فکر میکنید عقد کرده نپرسید عروسی کردی؟

هیچ وقت از دختری که عروسی کرده نپرسید نی نی نداری؟


طلاق بیخ گوشمونه...




راهنمای خرید از بانه

راهنمای خرید از بانه

 

 رفتیم بانه!برای خرید!

 سه روز اونجا بودیم

مسیر :تهران کرج قزوین زنجان بیجار دیواندره سقز بانه

تقریبا 700 کیلومتر میشه که ما 10 ساعت تو راه بودیم.

100 تومن هم واسه سبقت غیرمجاز جریمه شدیم و مامان 5 امتیاز منفی گرفت  !

شهر نسبتا ارومه

مردم خوبی داره

با ادب هستند

ادرس میدن به راحتی

فرهنگ رانندگیشون بسیار عالیه

تو فروشنده ها هر جور ادمی پیدا میشه هم صادق هم کلاش!برای همین باید وقت بذاری واسه خرید...

اگه ادم قیمتا و جنسا رو بشناسه خیلی موفق تره تو خرید.

روز اول عید فطرشون بود که خیلی براشون مهمه و تقریبا پاساژا تعطیلن

ما فقط با سهر اشنا شدیم و اسنراحت کردیم.

برای اقامت چندتا هتل و چندتا مسافرخونه داره. برای اسکان فرهنگیان چندتا مدرسه و یک خانه معلم هم هست.خیلی ها هم چادر میزنن که در فصلهای سرد غیر ممکنه

اجناس عموما چینی هست با درجات مختلف. اما اگر بگردی میتونی اصل هم پیدا کنی...مثلا ما از فروشگاه دسینی خرید کردیم که 2 سال وارانتی و 10 سال گارانتی داشت و تو  شهرهای دیگه هم نمایندگی داره. فروشنده مدعی لود که اجناسش ایتالیایی هست.ما هم اعنماد کردیم

اتو پرس سرویس قابلمه سرویس چاقو ماهیتابه دوطرفه و  زودپز  خریدیم ازش. الان در یکی از قابلمه ها غر هست که زنگ زدیم نمایندگی تهران و گفتن پیگیری میکنن...خبری شد مینویسم اینجا

اتو پرسم فروشنده یادش رفت سیم برقشو بده بهمون...فعلن مال کامپیوتر رو وصل کردیم بهش.

 

 نمایندگی واقعی بوش رو هم پیدا کردیم اما نتونستیم تصمیم بگیریم...

 

 سشوار ریش تراش اپیلیدی بخارشو فلاکس قوری کتری و.... چینی خریدیم

 

 دوتا کتونی نایک ساخت ویتنام خریدیم که شبیه اصله و راحته 100 تومن

 

 لوازم ارایش ارزونه ولی اصل نیستن

 شامپوهای خارجی خیلی مردم میخرن

 نسکافه جای پاستیل روغن زیتون خیلی ارزونه

 لباس و لوازم کامپیوتری اصلا فرقی با تهران نداره

 اگه مشکل بار اوردن دارین:

 ترجیحا با ماشین خالی برین...ظروف یه بار مصرف ببرین ...رختخابا طوری باشه که در صورت لزوم بتونید بندازینشون دور!!!!

 اونجا باربند نصب میکنن براتون

 تون

 وقت خروج دوتا بازرسی وجود داره که مثلا نمیذارن دو تا ال سی دی ببرین...

 اما خوب خیلی هم جدی نبود 

 بعضی فروشگاه ها خودشون ادسال میکنن. مثلا رو هر کالا 100_200میگیرن میارن براتون.ما اعتماد نکردیم البته...

 چون چیزی که خودمون خریدیم و باز کردیم و هولوگرام داشت و ضمانت چند جاش خراب از اب در اومد!

با وانت هم نمیشه بار برد مگه اینکه با عقدنامه مجوز خرید جهیزیه بگیرین که نمیدونم مراحل چطوریه؟!

سوال داشتین در خدمتم!

اوضاع خانواده

بعد از برنامه نیمه شعبان عمه بابا فوت کرد و بابا تواست بره شهرستان . این وسط سال پسرعموی مامان بود. با هم رفتن و دایی یکی مونده به اخری و خانمش رو اوردن عیددیدنی خونمون. شام بابا خواست ببردشون بیرون با اصرار و مامان هم ماهی گذاشت سرخ کنه اخرشم الویه دیروز رو خوردن و بردن و رفتن.

بابا نرفت شهرستان و بین مامان بابا بهم خورد.

دایی کوچیکه اومد و مجبور شدیم تو رودرواسی سه تاشون رو دعوت کنیم.

بابا و داداشی رفتن کولر رو درست کنن دم در به داداشی گفتم مواظبباش بابا ورق آ4 های تو صندوق عقب ماشین رو نبینه و نفهمه مامان رفته واسه مدرسه خرید کرده که بابا یهو عصبانی شد و داد زد که هر چی میخوای به من بگو... یاد گرفتین مخفی کاریکنین و...(وحشی! دلم رو شکست)

خلاصه که بابا همه تلاشش رو کرد که سنگ تموم نذاریم.به اونا هن تیکه انداخت که هرروز نیاین اینجا...به مامان هم تیکه انداخت که چه سفره ای چیدی و چه زحمتی کشیدی...سر عکس گرفتن هم یه بامبولی در اورد که بیاو ببین .


 

از اول ماه رمضون دعوت بودیم خونه عمه بزرگه که پیرو نرفتن مامان ما هم نر فتیم و بابا رفت. 

افطار دعوت بودیم خونه مادربزرگ مادریو فرداش هم تونه اون یکی عمه

مامان گفت نمیامو ما هم نرفتیم

اینکه عمه بهاردوشون جدا زنگ زده بود و اینکه بعد نیومدنمون دختر کوچیک عمه بزرگه زنگ زد خونه که لابد واسه کادو تشکر کنه بماند.

1روزمونده به افطاری دعوت شدیم افطاری مامان مامان

اینکه چرا اون وسط بابا قبول کرد بیاد بماند...ما فکر کردیم میاد که مامانم فردا بره...اخه مامان گفته بود من دیگه هیچ جا حتی عروسی نمیام.

اقا رفتیم...

مامان مامان با نهایت پستی خانواده دایی بزرگه که دشمن بابا حساب میشه رو دعوت کرده بود.نمیدونی چه حالی شدم دیدم اونجان... حالم ازش بهم خورد...ممکن بود فاجعه به بار بیاد...اما در کمال تعجب رفتار همه عادی و عاقلانه بود...من واقعا نمیدونم چرا...هیچکس هم حرفی نزد دربارش....

خدا داند...

فرداشم اصلا بحث رفتن به خونه عمه مطرح نشد

چند روز بعد مامان بابا خوب شدن و رفتیم سفر!!!


1 چیزی...

من تصمیم داشتم بلوز شلوار بپوشم

تو اون جمع فقط پسردایی نامحرم بود.هم سن داداشیه.

چادر سر کردن اونم چادرای درب و داغون مانان مامان مسخره بود...چادر مشکی هم فاجعه بود.

بابا رو صدا کردم و گفتم ناراحت نمیشی با مانتو بیام؟ فکر کرد و گفت نه!

راستش نمیتونستم درست تصمیم بگیرم

از یه طرف چادر خیلی ناجور و فحش بود از یه طرفم ورسیدم تو اون جو سنگین بامبول بابا بیشتر شه

اما واسه من عالی شد!واسه اولین بار با مجوز تو جمع خانوادگی با مانتو چرخیدم!!!

یه چیز دیگه:دایی اومد....




سلام..بابت تاخیری که نمیدونم برای چی رخ داد متاسفم.

از بعد کنکور که سرم خلوت شد چیزی ننوشتم:

قبل از عید دو جلسه رفتم کلاس 

عید رفتیم همون روستای پارسالی و 6 شب خوابیدیم. بعدم که اومدیم فقط رفتیم خونه مامان مامان چند روز بعدم اومد بازدید و تولد گرفتیم واسه دختر دایی

برای بابا هم تولد گرفتیم و یه جفت صندل هدیه دادیم بهش.

31 فروردین مصادف با روز مادر با داداشی رفتیم بازار موبایل و دو تا گوشی سامسونگ خریدیم واسه من و بابا.مال من 2 تومن و بابا 500 تومن.

دیگه دراومدم از خفت گوشی قبلی که 7 سال دستم بود...



از بعد عید کلاسای موسسه شروع شد. دقیقا از 14 فروردین

م.ر.ک و ح.ن.الف


وقتی واسه مرحله اول کنکور درس می خوندم چند تا خواستگار زنگ زدن که 3-4 تاشون خیلی خوب بودن.

بعد کنکور دو تاشون زنگ زدن... و دیدیمشون! هر کدوم دو جلسه و هر دو رو با پدرها...

اولی رشتی شدید بود و دومی اصفهانی شدید...

هر دو اوضاع مالی و تحصیلی مناسبی داشتن...

رشتی دست و دل بازتر جذاب تر و گرم تر و کم سن تر و با تجربه تر بود....

اصفهانی خانواده دار تر سرد تر نسبی تر بی تجربه و بی عرضه بود...

نظرم بیشتر روی اصفهانیه است ( بماند که رشتیه بعد از دو جلسه دیگه زنگ نزد!!! نمیدونم چرا واقعا...) 

اگه ادامه پیدا کرد شاید ازش بنویسم...