آشپزی

 

دارم ازغصه می ترکم...

حالم از این رفتارای مامانم بهم می خوره

امشب بابا داشت خیلی پدرانه بهم توصیه می کرد که مراقب کمرم باشم 

( چون چند روزه کمرم گرفته)

و سعی کنم یکم ورزش کنم منم گفتم: 

 تو فکرش هستم درسم که تموم شد یه کلاس ورزشی برم

هنوز فعل جمله م رو نگفته بودم که مامانم سر رسید

و خیلی وحشیانه جلوی همه اعضای خونواده گفت:

تو درست تموم شد خیلی کارا باید بکنی

اولیشم اینه که آشپزی و خونه داری یاد بگیری

دیگه دختر 18-19 ساله نیستی که دو سال عقد بمونی وقت داشته باشی این کارا رو یاد بگیری

سه تا جمله که هر کدومش یه جور دلم رو سوزوند...

واقعا اگه می دونستم قراره تو این سن به چشم یه دختر ترشیده بهم نگاه میشه

به اولین خواستگارم جواب مثبت می دادم

نمیدونم چرا مامانم مثل یه مادر مهربون یه روز  تو یه فرصت مناسب سعی نکرد

 این قضیه رو با یه ادبیات لطیف تر بهم گوشزد کنه

اینطوری حس می کنم هیچ وقت دلم نمی خواد ازش آشپزی یاد بگیرم

حس می کنم بیشتر می سوزه از اینکه من تو کارای خونه بهش کمک نمی کنم

و بهونه م اینه که بلد نیستم.

خودشم الان داره از اینهمه باری که رو دوششه له می شه

ظرف که کلا نمی شوره

همین چند وقت پیش بود که از هفته ای یکبار ناهار گذاشتن واسه دانشگاه من استعفا داد

منم واسه اینکه شرمنده دوستام نشم و التماس مامانم نکنم به چه خفتی افتادم....

من از آشپزی بدم نمی آد دوست دارم بتونم در مواقع اضطراری کمک حالش باشم

اما خیلی ایراد می گیره.

هر کاری تو آشپزخونه دارم بهم گیر می ده

حتی به ظرف شستن...

سرو صدا نکن!

آبو کم کن!

مایع کم زدی!

قابلمه یادت نره!

من دوست دارم بتونم در آینده واسه شوهرم غذای آبرومندانه درست کنم

دوست دارم برنج شفته نذارم جلوی مادرشوهرم

اما نمی خوام موقع یاد گرفتنش تحقیر بشم

راستش دنبال کتاب آشپزی هم گشتم چند وقت پیش

اما تو خونه نبود

می خواستم دور از چشم همه لااقل تئوری یه چیزایی بلد باشم که نشد

دوست ندارم شوهرم دنبال کلفت بگرده

از مردی که تو جلسه خواستگاری بپرسه آشپزیت چطوری متنفر می شم

از مردی که بگه آشپزی مهم نیست با هم یه کاریش می کنیم خوشم میاد

بنظرم خیلی روشنفکره، 

 به فکر شکمش نیست،  

زن رو واسه فهم و شعورش می خواد،  

آشپزی رو وظیفه زنش نمیدونه! 

دلم می خواد از مامانم یاد نگیرم ولی بعدا تو خونه شوهرم بلد باشم

یعنی یا از کتاب یا از دوستام...

یه جوری یاد بگیرم که حال مامانم گرفته بشه و فکر نکنه آشپزی شاخ غول شکستنه

کسی راهی بهم پیشنهاد می کنه؟!

 

نظرات 5 + ارسال نظر
پری سا جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:28 ق.ظ http://crayon.blogsky.com

آره !
مثلا من...با عمه خیلی راحتم.یا با خالم.اونا بهتر از مامان یاد میدن.تو خونه اونا تمرین میکنم.
خوش بخت بشی

بهشت پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:08 ق.ظ http://nochagh-archive.blogsky.com/1382/02/

سلام دختر دم بخت
شاید متولد ۶۶ باشی و الان ۲۳ یا ۲۴ ساله.
خوشحالم که حسرت کلفتیرا به دل شوهرت خواهی گذشت.خوشحال ترم که منت مامانتو نمی کشی آشپزییادت بده
مطمئن باشآشپزی خوبی خواهی داشت و چشای مامانت و دیگران راست وایسته.
چاره ای نیست تحمل مامانا و مادرشوهرا.خودم هر سوآلی داشتیراجع به انتخاب همسر آشپزی و...جواب میدم.موفق باشیو بتونی به یه آدم حسابی تو دل برو بعله بدی.من بیست و هشت سال پیش ازدواج کردم در حالی که هیچگاه مثل خر به گل نموندم ولیآشپزی هم نکردم.

مرسی!
متولد ۶۸ام ولی...
واقعا!!!!؟؟؟
دارم یکم تیوری شو از دوستم یاد می گیرم!

bita یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:09 ب.ظ

مامان من اصلا آشپزی بلدنیست..خیلی غصه میخورم :-( :-(

الهی...

یکی از فامیلای خانم ما هم آشپزی نمیکنه. البته بلده ها...
یعنی وقتی حوصله داره یا مهمونی میگیره دست پختش خوبه ولی خودشو موظف نمیدونه واسه بچه هاش غذا درست کنه. بچه هاش الان همه بزرگن و ازدواج کردن و خودشون بچه دارن اما هنوز خاطره ی تلخ گشنگی کشیدنها و بیرون غذا خوردن ها عذابشون میده!!!
دخترش میگفت: " هشت شب با خستگی میرسیدم خونه می گفتم شام چی داریم؟ مامانم میگفت: مگه دانشگاه ناهار ندادن؟!"

کاملا سختیشو درک میکنم اما غصه نخور دوست من...
میگذره...

م چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 05:35 ب.ظ

عزیزم منم همسن توام ...دو ماهه ازدواج کردم سرخونه خودمم-مامان منم مث مامان شما ایرادگیره و واسه این هیچ وقت نخاستم ازش آشپزی یادبگیرم-دقیقن حس های تو رو داشتم-ولی لان مثل خر موندم به گل-آشپزی مثل فوتباله باید بری تو زمین پا به توپ بشی تا یاد بگیری-تئوری فایده نداره که دختر خوب-تا دیر نشده از مامانت یاد بگیر-من الان میفهمم که تمام غرزدنهای مامانم از روی دلسوزی بود نه تحقیر و دشمنی-الان میفهمم که مادر چه موجود نازنینیه و من چقدر بهش جفا کردم---اینو تو دو موقع میفهمی یکی بعد مراسم عروسی زمانی که با لیاس عروس میری خونه پدریت و خداحافظی میکنی و اشک و بغصض مامانتو میبینی-یکی دیگه موقعیه که خدای ناکرده داری خاک ریختن روشو تماشا میکنی ولی قدرت اینو نداری که یه بار دیگه باهاش حرف بزنی---دوست خوبم تا دیر نشده به خودت بیا---شوهر هرچقدر خوب و مهربون باشه جای محبت مادرتو نمیگیره-خدا شاهده دارم با گریه این حرفا رو برات مینویسم-کاش من جای تو بودم تا میتونستم یه ظرف بیشتر برای مامانیم بشورم و جواب غر زدناشو با لبخند جواب بدم و بهش بگم قربونت برم مامان غرغروم-چیزی که هیچوقت غرور لعنتی و خودخواهیم اجازه نداد بهش بگم
اگر یک عطسه ی بیجا نمایی نخوابد تا سحر بیچاره مادر
امام سجاد ع میگه: مقابل پدر مادرت یه جوری واستا که انگار کنار حاکم قدرتمندی واستادی-خدا تو قیامت به فرزندی که نگاه تند به پدر مادرش کرده با نگاه غضب مینگرد-بترس از نگاه خدا
خداحافظ

ممنونم که اینقدر برام نوشتید:بوس
حق با شماست کاملا...
منم وقتی این متنو نوشتم عصبانی بودم
مرسی از اینهمه محبت
سعی خودمو میکنم
براتون یه دنیااااا ارزوی خوشبختی دارم

آرزو دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام ،من حالا متنت رو خوندم ،خودم هم مشکل آشپزی دارم خواستم ببینم بالاخره آشپزی یاد گرفتین????

سلام، نه والا هنوز بلد نیستم. ولی از دوستام پاستا رو یاد گرفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد