16/8/92 – 23/8/92

 

عشقم ازم خواستگاری کرد!

خیلی شیک و مجلسی و اس ام اسی....!

عجب خریه!!!

چی پیش خودش فکر میکنه؟

اصلا چطوری ما رو بهم ربط میده؟

می خواد از عشق و خریت مزمن من سوء استفاده کنه؟

چطوری روش میشه اصلا؟ً

دارم باور میکنم که یه احمق به تمام معنا اس!

آخه بشر!

من عروس خانواده ای شم که مادرشوهرم از همه جیک و پوکم خبر داره؟!

که آقای داماد خنگ و خرفته؟!

حالا چرا؟!

چون پسر خوبیه! حامی خانواده س! مهربون و مسیولیت پذیره!

از پس دو ترم دانشگاه بر نیومد!

دهن منو وا نکن!

تا چند ماه پیش واسش دنبال دختر صیغه ای می گشتن!

حالا من....!

 

این هفته عاشورا و تاسوعا است و کلاسا 4 و 5 شنبه تعطیله.

سه شنبه صبح تا شب کلاس داریم و جمعه صبح....

مامان بابا اینجاس...

حاشیه:

مامان بابا تو مستر روم ساکنه و مامان و بابا اوارن!

شنبه عصر عمو زنگ زد! فکر کنم دو سه سالی بود زنگ نزده بود خونه ما!

براداشتم. صداشو شنیدم و شناختم. با لحن جالب همیشگیش گفت: " الو سلام علیکم..."

منم الکی الو الو کردم و قطع کردم!

بعدم گوشی رو دادم به بابا و گفتم عموه خودت جواب بده. داشت قران میخوند. یه تعجب الکی کرد که مشکوک شدم. اخه ظهر داشت میخوابید گوشی تلفن رو داد دست من! کاری که هرگز نمیکرد.

5 دقیقه بعد لباس پوشید و رفت میوه بخره( از وقتی مادربزرگ اینجاس فراوانی نعمت اومده! خرمالو و انگور و هندونه و لیمو شیرین و نارنگی و پرتقال و ... )

گوشی رو داد داداشی و رفت. عمو جان هم 7-8 باری زنگ زد و قطع شد و همه منتظر بودن دوباره بزنه. داداشی رفت پای کامپیوتر. منم تو اتاقم بودم که صدایی شبیه صدای مامان با خواب آلودگی 4-5 بار گفت: " ای خدا..."

سکته کردم! پریدم تو سالن که مامان با حفظ ظاهر پرسید: " داداشی فردا میره دانشگاه؟"

خیالم راحت شد که صدای مامان نبوده رفتم تو اتاق و از داداشی پرسیدم و برگشتم و برای مامان جواب بردم. یهو گفت: " خوب بگو چیکارم داشتی؟!" درصورتی که من اصلا نشوننداده بودم که باهاش کار داشتم. کمی مشکوک شدم و گفتم: " هیچی... یه صدا شنیدم فکر کردم صدای شماس!" و این جمله مامان مطمینم کرد که صدای خودش بوده: " آره از بیرون بود!"

آخه تابلو!!!!

بگذریم. رو مامان فشاره ...

رو منم فشار شدید مالیه...

بابا اصلا به روی مبارک نمیاره من خرج دوا درمون دارم...دندونم مونده... یه دو زار نداد دارم میرم مشهد همرام باشه...

دختر عمه ی 30 سالم شوهردار شده! حالا عمه جان علاقمندن سربزنن منزل ما! جهت جمع آوری فامیل!

همین الان گفته باشم...

نازنم اگه مراسمی رو شرکت کنم...

 

نباید بهشون فکر کنم...

گور بابای همشون!

من دارم درس میخونم!

به آقای س.ب اعتمادکردم و دارم سعی میکنم هرکاری گفته انجام بدم!

خدایا! کمکم کن!

گیجم و یه متر بالا تر از زمین راه میرم!

سرم تو ابراست انگار!

کتابام رو جا میذارم...

فراموشی دارم.

شاهکار این هفته م هم جاگذاشتن جامداری محتوی فلش بود که نمیدونم آخرش به کجا ختم میشه...!

 

دفترچه کنکور اومده.



بعدنوشت:

کنکور رو ثبت نام کردم.

جامدادیم پیدا شد اما فلش نه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد