ع.ز


 

 

یک سال پیش تماس گرفته بودند و مشخصات خانواده و شرایطشون رو گفته بودند. اما تماس نگرفتند که ما جواب بدیم.

تا زمستان امسال که زنگ زدند. شرایطشون تغییر چندانی نکرده بود. بنظر مناسب می اومد. به جز قد کوتاه ( که برای من واقعاااااااا مهمه ) و اینکه جو کلی خانواده شون بازاری و بی سواد و پایین بودند.

بعد دو سه هفته که شمارمون رو گم کرده بود، اجازه دادم که بیان!

جلسه اول مادرش زودتر و با یه جعبه شیرینی اومد و چند دقیقه نشست. بعدم خودش اومد بالا. با چهره ش مشکلی نداشتم. خیلی شبیه شمالیها بود. یه کت شلوار پوشیده بود که گم شده بود توش!

رفتیم تو اتاق من که باهم صحبت کنیم. نزدیک دو ساعت صحبت کردیم.

چیزی نمیخورد! شوخ بود! اتاقم براش جذاب بود! تحصیلاتم رو دوست داشت! منطقی و مهربون بود! دیدگاه های مذهبی و سیاسیمون خیلی شبیه بود.

کلی درد و دل کردیم... از خواستگاری هایی که داشتیم... انگار صد سال بود می شناختمش.

وقتی رفتند مامان هم پسندیده بودشون.

یکی دو روز بعد مامانش زنگ زد که صبح بود و خودم برداشتم تلفن رو. خیلی باکلاس و با شخصیت حرف زدم.گفت خواستم عذر خواهی کنم و شاید دیگه زنگ نزنم. منم اصلا خودمو از تک و تا ننداختم. به مامان و بابام گفتم که فکر نکنم دیگه زنگ بزنه!

فرداش خانومه زنگ زد و با مامانم حرف زدن و قرار جلسه ی بعد رو گذاشتن. معلوم شد عذر خواهی برای زحمتی که داده بودن بوده و دیگه زنگ نمیزنم منظورشون همون روز بوده.

قند تو دلم آب شد! از اینکه نرفت خیلی ذوق کردم...

جلسه دوم هفته ی بعدش برگزار شد. برام سبدگل آوردن. خودش و مامانش اومدن! اول جلسه گفت خیلی خوشحاله که در دور مقدماتی حذف نشده...

وقتی رفتند خیلی خوشحال بودم. رفتم دو تا چادر برای جلسات بعدی خریدم.

دکتر هم رفتم و مطمینم کرد که باید ازدواج کنم باهاش.

جلسه سوم هفته بعدش برگزار شد که پدرها هم بودند. شیرینی خفن با کاغذ رنگی بنفش آودن. به چرت و پرت گذشت و ما هم کمتر از نیم ساعت صحبت کردیم. باباش پسندیده بودمون. بابای منم چیز بدی نگفت. اما خودش نگار زیاد حال نداشت...بامن مثل قبل بود اما یه مشکلی داشت.

با چند روز تاخیر زنگ زدن و گفتند که این هفته دیگه نمیایم تا بچه ها یکم فکر کنن.

یه هفته تو خماری بودیم که شنبه زنگ زد. یه جنازه ی واقعی از کلاس نرم افزار برگشتم که دیدم مامان داه با تلفن صحبت میکنه. بابا بهم گفت خانم ز است. دیدم مامان بدون قرار گذاشتن. فکر کردم کنسل شده.یه عالمه فکر منفی و نا امیدی و بغض و اشک و به جهنم گفتن ها و.... خلاصه یه حال بد و منحصر به فرد...این دومین بار بود که از اومدنش نا امید شدم. یه ساعت بعد همین طوری که  رو تخت افتاده بودم مامان اومد و گفت که می خوان بیان دوسه روز دیگه زنگ می زنن برای آخر هفته قرار می ذارن...

سه شنبه شد به مامان گفتم اگه زنگ زد این هفته قرار نذار... عصبانی بودم! نمیشه که هر وقت دلشون خواست بیان هر وقت نخوان ما رو بذارن سر کار...

چهارشنبه زنگ زد و گفت سرش شلوغه و فقط زنگ زده بی ادبی نشه و بعدا زنگ می زنه و تا با مامانم مفصل صحبت کنه.

مامان نظرش اینه که میخوان منتفی کنن!اینم سومین باری که عزای از دست دادنش رو گرفتم.


عقلم می گه: یه چیزی در من یا احتمال بیشتر در خانواده م اذیتش میکنه. هر چیز که باشه در ما هست و اگه نمیتونه تحمل کنه همون بهتر که تموم شه بره.

حسم میگه: دوستش دارم و بین اینهمه ادم کم پیش اومده کس اینقدر به دلم بشینه و شرایطش برام مناسب باشه و از ازدواج نکردن باهاش ناراحتم.

ایمانم میگه: بسپر به خدا اینده ت رو... یه جوری برات خیر پیش میاره شکر کنی که زنش نشدی...


فعلا در خماری می مانم...



نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:29 ب.ظ

موفق باشی :) ایشالا هر چی خیره

از جنس دیگر پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:02 ب.ظ http://jmp.blogsky.com/

دوست عزیزم سلام..

این گل زیبا هم تقدیم شما

_______@@@________@@_____@@@@@@@
________@@___________@@__@@@______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@___وبلاگت خیلی قشنگه______@@
__@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@
__@@____________منتظر حضور گرمت_______@@
_@@____________@@@@@@@@@@_____@@
_@@____________ هستــــــــم ___@@@
_@@@___________@@@@@@@______@@
__@@@@__________@@@@__________@@
____@@@@@@_______________________@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@___________@@
________@@@________@@@@@@@@@@@
_________@@@_____@@@_@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________@@@@@_@
____________________@
____________________@
_____________________@
______________________@
______________________@____@@@
______________@@@@__@__@_____@
_____________@_______@@@___@@
________________@@@____@__@@
_______________________@
______________________@

سامانه مکتب زندگی آماده خدمات به شما عزیزان است.
کافی ست در انجمن مکتب زندگی عضو شوید و از خدمات آن استفاده کنید.

مشاوره ازدواج، خانواده، شکست عاطفی، استرس، وسواس، افسردگی، مشکلات عصبی، لکنت زبان، اختلالات رفتاری، تیک و...

سها جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:42 ب.ظ

سلام
من خاطراتتو میخونم و دنبال میکنم
دلم میخواد بدونم چی شد
ممنون

سلام
مرسی که می خونی
نشد!

الهه یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:06 ق.ظ

سلام!بعضی از پست هات رو خوندم برام جالب بود که اینقدر راحت با زنگ نزدن خواستگار یا زنگ زدن و صرفاعذرخواهی کردن برخورد میکنی!واقعا تو دنیای واقعی هم همینجوری هستی؟!!!مثلا وقتی نمیشه اینقدر راحت میگی قسمتم نبوده؟!یعنی واقعا به قسمت 100%معتقدی؟؟ببخشید اینقدر سوال پرسیدم
منم مثه خودت مورد زیاد داشتم اتفاقا عین خودت سر قد هم گیرم...راستی میتونم بپرسم چن سالته؟اینم آدرس وبمه: entezaresabz.blog.ir اون بالا نمیشد نوشت چون ارور میده!!!

سلاااام!
اره تقریبا در 90 درصد مواقع درجا راحت برخورد میکنم با 10 درصد بقیه هم اول واکنش بدی دارم مثلا حرص میخورم- دلم میشکنه- لجم درمیاد...اما بعد از چند روز بازم برخوردم با موضوع عادی میشه...
مگه نه ایمکه منم همین بلا رو سر خیلی ها اوردم؟
بدون اینکه طرف توجیه باشه چرا یا سر بخونه های الکی یا مسایل ریزی که واسم بزرگ بوده "نه" گفتم!پس این حق رو برای بقیه هم قایلم!
البته شنیدن تجربه دیگران هم بی تاثیر نیست.مثلا یه دختر خانمی میشناسم 4 سال دعا میکرد همکارش بیاد خواستگاریش... تا اومدن ئو به هزار بدبختی زنش شد!!! اما 2 سال بعد یه دفعه همسرش ایست قلبی کرد و با بچه فسقلی و کلی ارزو بیوه شد!منمیگم ما از خیلی چیزا در گذشته و اینده بیخبریم پس واکنشهامون قطعا با توجه به علم ناقصمون رقم میخوره و صرفا درست نیست. پس بهتره در مورد چیزهایی که اطلاعاتمون کمه بسپریم خودمون رو دست کسی که به همه چیز از جمله صلاح ما اگاهه
دلم برای همه ی جوونا خیر و خوشی میخواد...فقط همین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد