م.ع.ه.گ

اوایل اردیبهشت با دوستم رفتیم کتابخانه، م.م عضو نبود و اومد که یک کتاب با کارت من بگیره.

خانم متصدی کتابخونه یکم باهامون همکاری کرد و تلاش کرد دوستم بتونه عضو بشه. موقع رفتن یهو صدام زد و گفت که برای پسر خاله ش( پسر دختر خالش البته) من رو میخواد. سن و شغل و سفرش رو گفت منم قد و محل زندگی میزان اعتقاداتش رو پرسیدم و شماره خونه رو دادم. نمیدونم چرا این کار رو کردم، گفت که بیرون قرار بذار و خودت بشناس و اینا که منم گفتم من اینطوری راحتم و تموم شد. دوسه روز گذشت و خانمه زنگ زد به موبایلم و شماره خونه رو اشتباه داده بودم، عصر مادر پسره زنگ زد و برای دو هفته بعدش قرار گذاشتیم.گفت که با دخترش و مادرش میاد.

اولین جلسه روز مبعث برگزار شد، مادر بزرگ که نیومد و با خواهر دومی اومدن. یکساعت و ربع نشستند. فقط در مورد کارش صحبت کردیم. مامانش زیاد حرف نمیزد. مامان هی ازش سوال کرد و اونم خوب حرف میزد.( بعدا گفت مامانت روانشناسه) مامان بیچاره ش فقط ازم پرسید متولد چندی؟( بعدا گفت که خودش سپرده چون باورش نمیشه من سنم اینقدر باشه) 

من بوز و کفش و روسری و چادر نارنجی م رو پوشیدم. اونم کت و شلوار سرمه ای  با پیرهن ابی پوشیده بود.چشماش میپرید و استرس داشت

چون زود رفتند و پیشنهاد ندادن به بابا گفتم انگار نپسندیدن.

فردای مبعث که جمعه بود حدود ساعت 1 مادرش زنگ زد و گفت شما پیشنهاد ندادین بچه ها صحبت کنن ما فکر کردیم ما رو نپسندیدین!!!

مامان گفت که مشکلی نیست و خانواده پسر پیشنهاد میدن!

قرار شد قرار بذارن و قرار شد همون روز ساعت 4.مامان سردرد داشت و کلی طول کشید که آماده بشیم اما به هر سختی که بود اماده شدیم.

ایندفعه قرار بود مادربزرگ هم بیاد که اومد و یه خواهد ریگه هم اومد که ما برنامه ریزی نکرده بودیم و همه خوراکیهامون یکی کم بود!!!

من چادر و صندل سبز با کت و ساعت و روسری بنفش پوشیدم ( که ساعتم رو مسخره کرد.) اونم یه تی شرت بدون کت پوشیده بود.

(پلکش میپره)

بیشتر حرف مذهبی زدیم و آخرش کمی اقتصادی

اقتصادی: گفت که اگر خانواده ای اولویتشون خانه باشه من ازدواج نمیکنم.

خانواده متوسطند ولی فهمیدم که پدرش سه تا مغازه داره و اجاره شون رو میگیره.

روی پای خودشه

از نظر مذهبی آدم خاصیه(منم تلاش کردم بگم خاص نیستی J) مثلا روی نماز، زیارت امام رضا، حلال و حرام خیلی تاکید داره. اما روی چادر به عنوان حجاب، موسیقی( قمیشی) و تخته نرد .... خیلی نه!

1-   دست دادن== پرسیدم دست دادی؟ گفت قبلا که جوانتر بودم، آره...خانم عموش که خارجیه بغلش کرده
( اینا رو به مامان اینا نمیگم ولی بعدا باید روش فکر کنم.)

2-      مرجع: آقای سیستانی

3-      میگم میرم یزد میرم مشهد

توسفرهای خارجی جاهای مختاف میره و دوست داره همسرش باهاش باشه

 

نظرش درباره ما:

من قوی هستم

مادرم روانشناسه

 

در حد این دو جلسه پسر خوب، صادق؛ جینگول و قابل فکر کردنی بنظر میرسه



بعد نوشت: زنگ زدن و فرمودن ما خیلی از لحاظ فرهنگی واجتماعی ازشون بالاتریم و عذرخواهی کردن...

مهم نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد