ع ش م - قبل از جلسه 5

سلام! 

یه دوست جدیدی گفتن که آخر این خواستگار من که حالا دلم نمیاد بهش بگم ملحد چی شد؟

والا ما هنوز مشغولیم... تا حالا 4 جلسه برگزار شده

جلسه اول پسره و مادر ش اومدن

جلسه دوم و سوم اومد دنبلم رفتیم کافه

جلسه چهارم مامان و خواهرش زنونه اومدن

جلسه ی پنجم هم قراره دو-سه روز دیگه تنهایی بیاد خونه با بابا و مامانم ملاقات داشته باشه. که البته منم حضور دارم و باید قبلش آماده بشیم که چی بگیم و چی بشنویم( بنظر من این خیلی جلسه ی مهمیه، چون ممکنه پسره از بابام خوشش نیاد- بابا هم از پسره )


در کل مورد خوبیه، ظاهرش، خانواده ش،  تحصیلاتش، میزان احساساتی و منطقی بودنش، هدف دار بودنش، مطالعه داشتنش، شیطنتهاش، شعور و نجابتش و .... اما ما واقعا از نظر مذهبی مثل زمین و آسمونیم. اگه این جلسه به خوبی و خوشی تموم بشه دو تا برنامه دارم . یکی اینکه برم پیش یه خانم مشاور که مذهبی هم هست. یکی اینکه برم پیش یه آقایی مه ع ش م رو میشناسه و باهاش صحبت کنم.



ع ش م 2

خب قرار شد که با این مورد یه بار بریم بیرون.منم که بیرون دوست میدااااارم.

ولی حسابی باید مسلط باشم.

این جلسه جلسه ی مهمی ه. جلسه ی به تفاهم رسیدنه. جلسه ی اطلاعات گرفتنه.

کم حرف بزن و بیشتر بپرس.

جمعبندی جلسه ی قبل رو انجام بده.

منطقی صحبت کن و همه چیز رو نگو.

تورو خداااااا مثال خواستگارهای قبلی ت رو نزن

نباید از دستش بدی.... حداقل این جلسه باید مطمئنش کنی که خوبه برات

 

خواستگار سیگاری و خواستگار ملحد

بابای من هفته ای یه بار میره یه موسسه ای که یه جورایی بهشون مشاوره میده. این موسسه هر سال اربعین سه شب مراسم عزاداری برگزار میکنه. امسال منم دو شب همراه خانواده م رفتم. شب اول یه خانمی منو پسندید که بهم نمیخوردیم. شب بعدم یه خانمی اومد برای خانواده ی دوستش صحبت کرد. گذشت...

1-    فردای شب دوم یه خانمی زنگ زد که گفت شماره رو از معرف (خانم گ)گرفته. با یکم اطلاعات قرار شد بیان.  

یه خانواده ی سطح پایین، مادر و پدر دیپلمه، پدر تقریبا بازاری، خونه منطقه 4، خارج معماری خونده، قد بلند و لاغر، فقط 1 خواهر متاهل

راست راستش اینه که زیاد حال نکردم با این اطلاعات ناقص که بعضی هاش باب میلم نبود. ولی بخاطر رفتارهای جدید مامان و عوض کردن حال و هوای خانواده و البته امتحان کردن شانس خودم قبول کردم که بیان.

اومدن! با یه سبد گل! خانمه رو شناختم، شب اول موقعی که داشتم با خانم گ و دخترش صحبت میکردم یه لحظه اومد و زل زد بهم J پسرشم خوب بود. خوش قیافه و آروم و شیک. اما قضیه خیلی پیچیده شد...

رفتیم که صحبت کنیم، خوب شروع کردم این دفعه!!! (به نقل از خود خواستگارJ) گفتم چه انگیزه ای داشتی برای رفتن از ایران؟ شروع کرد از کودکی ش گفت. صادقانه و صریح! باورم نمیشد اصلا! گفت که تربیت دینی ش غلط بوده، گفت نمیتونسته با ائمه یا دین یا احکام یا هیات ارتباط برقرار کنه. اجبار بوده روش. مامانش هرشب براشون یه آیه میخونده. گفت که دین برای مادرش یه بحث احساسی بوده و سطحی. گفت که مدرسه چقدر اذیتشون میکرده. گفتم: نماز؟ گفت: نمیخوندم! از وقتی ایران بودم نمیخوندم. گفتم جبران میکنی؟ گفت نه نمیدونم قدره. گفتم مشروب؟ گفت همیشه متنفر بودم. گفتم خمس؟ گفت دوست دارم. پاپیچش شدم! گفت به مامانم اینا گفتم. مرجع تقلید داشت. داشت با یکی که آدم حسابیه و جامعه شناس ماننده و عرفانی نیست قرآن و تفسیرش رو میخونه! گفت چادر دوست نداره اما حجاب چرا! گفت

دوست نداره. یکی فقط به اسم علی که متاهله.

یادم بمونه میام بقیه ش رو می نویسم.

من که گفتم مامان اینا بگن نه! گفتم با حال و هوای ما جور در نمیاد. گفتم زیادی پسر خوبیه و لیاقتش رو نداریم. گفتن چرت میگی. گفتم مدل مذهبی بودنش با ما فرق داره شما دو روز دیگه میگین ملحده گفتن نمیگیم. گفتم سرگردونه من ده ساله تکلیفم با خودم معلومه. اون بیست ساله درگیره. گفتن میاد بین ما آروم میگیره. گفتم مامان باباش گفتن ببند دهنت رو. گفتم ساده زیستی ش گفتن عین خودته. خلاصه که ته تهش گفتم یه جلسه میذرم بیرون باهاش. شرط کردم دو روز دیگه گیر ندیدن به دین و ایمون این بدبخت ولی میدونم میدن  این مامان من تازگی ها دلش نمیاد خواستگار رد کنه. هول افتاده تو دلش من بمونم بی شوهر امروز تحلیل کرد که به دلیل اینک پسرها قبل سی ازدواج میکنن و من 27 سالمه زین پس سه جور خواستگار دارم. سن مناسبهایی که خارج بودن. سن مناسبهای بی پول و بی خانواده. همسنهایی که براشون مهم نیست دختر ازشون کوچیکتر نباشه. حالم از رفتارهای دیدش بهم میخوره. لزگی میره رو اعصابم اما فعلا دارم تحمل میکنم.

پ.ن. فردای روزی که اومدن طرفهای بعداز ظهر مامانش زنگ زد به موبایل مامانم ( انگار از دیشب که تلفن خونه رو کشیده بودم یادمون رفته بود وصلش کنیم.) اما مامان خواب بود و نرسید بهش. از شنبه که اومدن امشب پنجشنبه داره تموم میشه و دیگه زنگ نزد  نمیدونم واقعا چی به چی شد؟ شاید همون موقع هم زنگ زده عذر خواهی کنه؟! شاید اینکه مامانم گفت ما این هفته احتمالا نیستیم دیگه خواسته مزاحم نشه؟! یه نقطه امیدی هست چون پسره یکی دو بار درمورد برگزار شدن جلسه بعدی صحبت کرد. مثلا گفت بریم بیرون یا اینکه بعدا برات توضیح میدم. مامانشم که بعیده نپسندیده باشه ما رو... خدایا کی میشه این اعصاب خوردی ها و انتظار کشیدن ها و مبهم بودن های خواستگاری تموم شه بره پی کارش؟؟؟؟؟

 

2-    پس فردای شب دوم آقای مدیرعامل اون موسسه که خانمش و دخترش منو پسندیده بودن و از نظر خانوادگی خیلییییی مناسب هم هستیم تماس گرفت با بابا و یه جوری موضوع پسرش رو مطرح کرد. پسرش هم تو همون موسسه مشغول به کاره و بابا باهاش برخورد داشته. مشکل اول فاصله سنی مون بود. پسره حدود 10 ماه ازم کوچیکتر بود. کچل و قد کوتاه هم بود  اما خانوادگی خیلییی خوشگل بودن. خیلی هم خانواده ی با اصل و نسبی هم هستن که من بدون اینکه بدونم پسر دارن یا نه ارزوم بود باهاشون فامیل بشم. داشتم با این مسائل کنار می اومدم که بابام گفت یه بار و میز پسره یه پاکت سیگار دیده. به دلیل اینکه در حال کشیدن نبوده و پدرش هم مخالف سرسخت سیگاره قرار شد بابا از پسره بپرسه و اگه انکار کرد بابا شماره خونه رو بده که مادرها صحبت کنن. روزی که بابا جلسه داشت، پسره نبود اما بابا از همکارهاش پرسیده بود و فهمیده بود که بعععععله شازده سیگاری هستند. پدرشون هم میدونه ولی به روی خودش نمی اره. منم که خیلی خیلی خانواده شون رو میپسندم هی سعی کردم از زیر زبون برادر و مادر و پدرم بکشم که ترک میکنه خوب! ولی نگفتن  قرار شد که یه جوری بگیم نه و حسرت یه خانواده ی درست و حسابی بمونه رو دل من....

ویلا اطراف تهران

خوووووب...بعد از اصرارهای من و "ویلا ویلا" کردنم، مامان جانم راضی شد و پس اندازش رو به این کار اختصاص داد.  یه بخشی از تجربیاتمون رو مینویسم شاید به کارتون بیاد.

ما هدفمون رفتن زیاد به ویلا بود و فراهم کردن زمینه برای مهاجرت جدی تر از تهران در آینده. بنابراین نمیتونستیم بیشتر از دو ساعت از تهران خارج بشیم و شمال کشور منتفی بود. هر چند که یکم تماس گرفتیم و قیمتها بسیار مناسب تر از اطراف تهران بود. مثلا محمودآباد و نور و چمستان موارد مناسبی وجود داشت.

بودجه ی ما حدود 100 تومن بود و ملاکهای زیادی داشتیم: اینکه آب و برق و گاز داشته باشه، یه خونهی نسبتا بزرگ (70-100) متر داشته باشه. حیاط داشته باشه با باغ یا باغچه ی با صفا، هوای خوب، ویوی خوب، سند تک برگی و.... در واقع ما با داشتن بودجه ی محدود ملاکهای فراوونی داشتیم که کمی بعید به نظر می اومد.

برای اولین جستجو رفتیم سمت دماوند. کیلان و آبسرد حدود متری 1 تومن بود. اون مناطق به این دلیل که از تفکیک و ساخت غیرقانونی زمین های با کاربری کشاورزی ویلا سازی شده خیلی شرایط حساسی داره و ممکنه در اینده ی نزدیک ویلا ها تخریب بشن. حتی یه ویلا دیدیم که به جای دیوار، دورتا دورش فنس کشی بود. مالک میگفت چند بار اومدن دیوارمون رو خراب کردن.

توی منطقه دماوند، روستای چنار شرق خیلی مورد پسند واقع شد. گویا یه دهیار خیلی توانا داره. آقای مهدی محمدی که کلا خیلی خدمت کرده به روستا و آباد شده و مشکلاتش حل شده. البته این روستا هم که شمال دماوند قرار داشت برای ما خیلی گرون در میومد و اصلا قواره های کوچیک نداشت.

توی منطقه فیروزکوه،و تو مسیر شهر ارجمند، روستاهای خوبی بودن که بافتشون روستایی تره تا توریستی اما هوای عالی و چشم اندازهای خیلی خوبی دارن. کمی حس شمال داره. یه سد هم اوایل جاده ی ارجمند هست به نام نم­رود...بسیار عالی و زیبا و خلوت برای یه روز تعطیل توصیه میکنم J روستاهایی که ما دیدیم لزور خوب بود. یه خونه پیدا کردیم که دوطبقه بود با زیربنای 110 متر، حیاط هم نداشت تقریبا ویو هم نداشت اما تقریبا تمیز و بازسازی شده بود.کمی هم بوی نا میداد. قیمتشم 110-120 تومن بود و به دلیل داشتن سند و آب و برق و گاز برای ما اکازیون بود.

روستای زیارت هم رفتیم. پر از گردو و بافت سنتی... یه خونه دیدیم 80 متر با یه باغ 600-700 متری که ده تن گردو میداد. خوب بود ولی 220 تومن بود و نگهداری از درختها هم کار ما نبود خداوکیلی

توی منطقه آبیک روستاهای مالی آباد و حاجی تپه رو دیدیم که یکم از ما دور میشد و ترافیک آزادراه هم اذییتمون میکرد. اما با بودجه­ی ما اونجاها میشد یه چیز مطلوب پیدا کرد. مثلا زمین 1000 متری با خونه ی 100 متری گیر میومد. آب و هوای زیاد مطلوبی نداشت و از تهران کمی گرمتر بود. بوی گاو داشت خفه مون میکرد، تازه نگران آلودگی سیمان آبیک هم بودیم...

توی جاده ی سهیلیه ی کرج که از جاده قدیم هشتگرد منشعب میشه چند تا روستا و شهرک ویلایی هست. مثل سهیلیه، کوروش، زعفرانیه، لشکر آباد، آغچه حصار، زکی آباد و.... این منطقه جز شهرستان ساوجبلاغ و نظرآباد میشه که مشکل آب شدید دارن. همه ی ویلاها چاه غیرمجاز دارن و برقشون هم از سر تیر میگیرن ( برق امامی میگن بهش- مثل غیررسمیها) من روستای آغچه حصار رو خیلی پسندیدم. آرامش و شمالگونه بودنش و ویوهای بینظیرش. اما تو نت سرچ کردم و فهمیدم چاه های اینجا هم به زودی پر میشن...

خلاصه که ما تو همین جاده ی سهیلیه یه خونه با یه باغچه کوچیک پیدا کردیم که تقریبا ملاکهامون رو داره. قیمتش 140 بود که فروشنده به 130 راضی شده و ما شدیدا دنبال جور کردن پول هستیم که از دستمون نره.

میدونید.... نه سمت خودمون شد ( ما تقریبا شمال تهران زندگی میکنیم و اگه سمت شرق و شمال میرفتیم خیلی برامون بهتر بود) ، نه باغ و باغچه ی بزرگی داره، نه آب و هوای ییلاقی داره، نه نوسازه... اما مجموع شرایط رو داشت. مخصوصا شرایط قانونی رو...

تا ببینیم خدا چی میخواد....

دوست عزیزم "ن"

یادم نیست اولین بار که "ن"  رو دیدم چه حسی پیدا کردم. فهمیدم واسه آگهی منشی اومده، خواستم یه کلاسی براش بذارم. یکم کاری برخورد کردم باهاش. اما از اولین ناهاری که اومد پیشمون، حس کردم دوستش دارم...حرف از متولدین فروردین شروع شد و رسید به دستپخت زن دایی ش. فکر کنم همون روز فهمیدم مادر و پدرش جدا زندگی میکنن و مادرش خیلی جوونه.

الان که یادم میاد انگار همین دیروز بود... خیلی شفاف یادمه همه چیزو... "ن" پر از عشق و شور جوونی بود. دانشجوی کاردانی بود اون موقع. 20 سالشم نشده بود.

اون روزا زیاد فرصت نبود همو ببینیم. اما کم کم ارتباطمون بیشتر شد. فقط یکساعت ناهار بود که می اومد پیشمون. "ن" میگفت لحظه شماری میکنه واسه ناهار. ما هم همینطور.

من که دلم میخواست ساعتها بشینم و حرفهاش رو گوش بدم...از همه چی میگفت... از مادرش که زن ساده ای بود و پدرش که نامرد و نامهربون بود؛ از دو بار طلاق پدر و مادرش؛ از احتمال ازدواج مادرش و احتمال خارج رفتن پدرش؛ از پسرهایی که راه به راه بهش پیشنهاد دوستی میدادن؛ از خونه ی قدیمیشون تو کرج و جن داشتنش؛ از آواره بودنش بین خونه مادرش و خونه پدرش و شهرستانشون و شهر دانشگاهش؛ از حقوقش و کارمندهای جدید شرکت... "ن" حرف میزد و من هر روز بیشتر عاشقش میشدم... بهم نمیخوردیم. بچه بود و دنبال بچگی هاش. دنبال کاشت ناخن و تتو و رنگ مو بود. دنبال دوست پسرهاش بود. با هم عین زمین و آسمون بودیم اما شده بود درس زندگی من. همش میگفتم چقدرمقاومه، چقدر بیخیاله، چقدر خوب کنار میاد، چقدر تجربه داره...

دوستی سه ماهه مون تموم شد. اواخر شهریور بود که همه رفتیم پی زندگی مون... چند بار بهش پیام دادم. گفتم که دوستش دارم...گفتم اومد تهران قرار بذاریم همو ببینیم...اما نشد××× یعنی نمیشد...عین زمین و آسمون بودیم... سنمون، دغدغه مون، اعتقادمون، خانواده مون، تفریحاتمون، روحیاتمون با هم یه جور در نمی اومد...

اشتباه کردم×××××

نباید رهاش میکردم×××

به من نیاز داشت.........................................

به معنویت من نیاز داشت؛ به عاقل بودنم نیاز داشت؛ به آرامش درونم نیاز داشت؛ راهنمایی میخواست؛ همدم میخواست.

"ن" دوهزارتا فالوور داشت اما تنها بود...

نمیدونم چی به سرش اومد....

نمیدونم چی شنید و چی فکر کرد...

نمیدونم خدا نخواست بمونه یا خودش...

نرگس مرد! درست یکسال بعد از آخرین دیدارمون...

حالا یه جور دیگه فکر میکنم... "ن" یه دختر با شوق زندگی نبود... "ن" پر از لحظه های تلخ بود... تلفن باباش و اشک چشمش یادم میاد؛ از حال رفتنش وسط یه مهمونی رو یادم میاد؛ لمس شدن عصبی دستش یادم میاد؛ "ن" پر از غم بود با یه ظاهر شاااااد... با موهای نارنجی و لباسهای رنگ و وارنگ.... با عکسهای جورواجور دهه هفتادی...

"ن" غمگین بود و من نمیفهمیدم...میگفتم مقاومه اما نبود... "ن" کم آورد... خودش رو پرت کرد پایین...از طبقه ی چهارم...مطمئنم که نیفتاده! نخواست زنده بمونه...مطمئنم...

حالا پشیمونم... از اینکه رهاش کردم....از اینکه تولدش رو یادم رفت...از اینکه باهاش عکس نگرفتم...

 

 

تنهایی

من کلی دوست دارم...

از دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه گرفته تا هر کلاسی که رفتم و هرجایی که کار کردم.

اما...

این چند روزی که داشتم از بی حوصلگی دیوونه میشدم فهمیدم با هیچکدومشون واقعا صمیمی نیستم.

اونقدر که مثلا به یکی زنگ بزنم بگم من حالم خوب نیست میای یه سر بریم بیرون؟

یا اینکه تو یه گروه دوستانه پیشنهاد یه قرار دورهمی رو بدم و امیدوار باشم که بتونن...

خلاصه که خیلی حس بدی بود

آخرشم واسه اینکه به خودم ثابت کنم به ش.ب پیام دادم و قرار گذاشتیم

خدا رحم کنه بهش...بعیده بتونم جلوی درددلهام رو بگیرم


چند نکته برای استفاده در گفتگو برای دختران و پسران دم بخت:

1-    بنظر من همونقدر که خانمها دوست دارن همسرشون بخاطر خودشون بخوادشون(چقدر شون!!!) آقایون باتجربه هم دوست دارن خانومهاشون اهل تربیت بچه باشن. بنظرم خوبه که آقایون یه گریزی به اینکه اگه همسرم فهمیده باشه بچه هم فهمیده میشه و خانمها به اینکه دغدغه تربیت بچه دارن بزنن بد نیست.

2-    یه سوال رایجی که مطرح میشه مخصوصا درباره خانمها و آقایون دهه شصتی اینه که موارد قبلی که بهتون پیشنهاد شد چرا به نتیجه نرسید. بنظرم همه باید جواب این سوال روآماده داشته باشن و متقابلا هم بپرسن. بنظر بنده سر درد دلتون باز نشه و موارد عجیب و غریب رو تعریف نکنید و کلا موارد رو مشخصا تعریف نکنید و به صورت دسته بندی و کلی جواب این سوال رو اینطوری بدین:

اکثر موارد انسانهای خوب و درستی بودن که تناسب زیادی هم داشتیم.اما بعضی ها به خاطر عدم تطابق سلیقه، آرزوهای آبنده، سبک زندگی، تفاوت در اعتقادات، تفاوت سیاسی و ... به نتیجه نرسید. این جا دو تا نکته هست.

اول: حواستون باشه که این سوال میتونه یه جلسه طول بکشه و طرف گیر بده به بعضی از عدم تطابق ها، مثلا اگه بگین عدم تناسب مالی بپرسه مگه توقعات شما چیه؟ مساله ای که بنظرم برای جلسه سوم صحبت مناسبه...آماده باشین و بهونه دست طرف ندین

دوم: انتهای جوابتون میتونید به یه چیزی که اعتقاد دارین مثل قسمت یا اینکه به دلم نیقتاد هیچکدومشون یا یه چیزایی تو این مایه ها بگین که یه دست آویزی داشته باشین.

این سوال خیلی استراتژیکه و میشه به عنوان فرصت تلقی ش کرد و  تو جوابش به طرف مقابل خط داد و حساسیتهای اصلی رو در قالب مثال تبیین کرد. مثلا اگه خانواده یا شما حتما یه شرطی دارین مثل زندگی در شهرستان خاصی یا خارج، اینجا بگین که طرف قبول نکرد که این بنده خدا هم بدونه شرایطش رو( من خیلی این سوال رو بد جواب میدم. دونه دونه تعریف میکنم و عیبهای ریزشون رو بزرگ جلوه میدم و طرف رو میترسونم. بعضبی اوقات میگم که خسته شدم از خواستگاری و دلداری م میدن یا راهنماییم میکنن)

3-    بنظر من آقایون از اینکه خانمها اشپزی بلدن یا دوست دارن و اینا نپرسن. من خودم خیلی بهم بر میخوره، سبک مغز کمترین فحشیه که به طرف میدم حالا اگه آقایون زیادی شکم باره هستند و واقعا براشون مهمه اگه از طریق واسطه بفهمن که دختر با سلیقه و کدبانو هست یا نه خیلی بهتره، بطور مستقیم خیلی توهین آمیزه. در کل خوبه که آقایون بدونن بالاخره دختره یه چیزی میده بخورن که نمیرن از گشنگی و خیلی از دخترهای ایرانی به پخت و پز علاقه دارن و مخصوصا بعد ازدواج علاقمند میشن.این تجربه من بود باز خودتون میدونید.

چند نکته برای استفاده در گفتگو برای دختران و پسران دم بخت:

میخوام چند نکته بنویسم برای استفاده در گفتگوهای خواستگاری برای دختران و پسران دم بخت. اینا در حقیقت یه انتقاداتی به خودمم هست و ریشه یابی مسائلیه که پسرها رو از ادامه دادن با من منصرف میکنه. امیدوارم هم به خودم یادآوری بشه و هم به درد دیگران بخوره:


1-    صداقت زیادی خوب نیست. کلا باید اجازه داد طرف کم کم که به آدم نزدیک میشه به یه سری چیزا پی ببره، اینطوری هم یهو نمیترسه هم حس میکنه جلسات براش مفیده. مثلا اگه جلسه اول بهش بگی من چشمام ضعیفه، فوبیای درمان دارم، آلرژی بهاره دارم، یه مسائلی هست که نمی خوام به شوهرم بگمشون، زیاد به آشپزی علاقه ندارم، کلی توقع برای عروسی دارم، پدرم خیلی حساسه، از پاساژهای خوب خرید میکنم، حال ارتباط خانوادگی ندارم، اهل ورزش نیستم و ... با اینکه اینا اصلا اهمیت نداره و شاید جزء ملاکهای طرف هم نباشه و حتی شاید چند سال بعد از ازدواج بفهمه یا تو مراحل ازدواج به راحتی حل بشه اما میشه یه معضل! میشه کلی پوئن منفی برای آدم! لابد طرف با خودش میگه این جلسه اول اینطوریه جلسه آخر چقدر درد بی درمون رو میکنه برامون

2-    نشون دادن احساساتی بودن زیاد به پسرها نتایج مطلوبی نداره. مثلا بگی من وقتی عصبانی میشم یا وقتی فیلم تلخ (یا طنز) میبینم گریه میکنم. من فاصله م رو با آدمها بر اساس لیاقاقتشون و حساسیتهام کم میکنم، من فقط میتونم با آدمهای تحصیلکرده و سطح بالای اجتماع ارتباط ارتباط برقرار کنم، من خیلی استرس دارم، من خیلی از مرگ اطرافیان یا اعتیاد جوونا تحت تاثیر قرار میگیرم؛ من به حرف مردم اهمیت میدم، روی ست کردن لباسام وقت میذارم و  ....اینا رو خیلیییی راحت میشه در زمان به طرف نشون داد و در هر موردی که پیش میاد به طور عملی و منطقی روش بحث کرد. مثلا عمه خانم تو 5 دقیقه 10 تا تیکه به من انداخت و تمایلم برای ارتباط باهاش کمه، مثلا روز دفاع پایان نامه مه و مثل همه دوستام دارم از استرس می میرم، یا مثلا خدایی نکرده فلان جوون فامیل فوت شد و من نمیتونم جلوی اشکهام رو بگیرم. یا این رنگ شال به این رنگ مانتو میا و خیلی قشنگ میشه...می بینید چقدر جملات عادی و حتی عاقلانه محسوب میشه و هیچ نکته منفی ای توش نداره اما با اون مدلی بیان کردن اونم در زمانی که طرف هیچ شناختی ازت نداره، نگران کننده بنظر میرسه در صورتی که خود آدم نمیفهمه داره برای طرف مقابل چه تصوری  عجیب غریبی از خودش میسازه.

3-    سوالات کلی رو باید کلی جواب داد. زیادی باز کردن مطالب مخصوصا در جلسات اول یکم بحث رو منحرف میکنه و اگه برسه به جاهایی که قبلا روش فکر نشده ممکنه که شبهه های زیادی رو ایجاد کنه یا باعث شه برای اینکه طرف متقاعد بشه از ابزارهای زبانی نامناسب مثل تحقیر کردن، مسخره کردن، قضاوت کردن و ... استفاده بشه.اگر نیاز به مثال برای مفهوم کلی بود حتما از قبل فکر بشه و مثالها آماده باشه که اون زمان تو گرمای بحث و حتمالا استرس و فشار، مثال نامناسب زده نشه.

4-    نباید از عبارات غراق آمیز استفاده کرد مثل متنفرم، عاشقم، حالم رو بهم میزنه، غیر قابل تحمله) ( باید بگی زیاد نمیپسندم، خیلی خوبه، زیاد جالب نیست، تحملش کمی سخته و ...) اینطوری هم حرفت رو زدی هم متانتت رو حفظ کردی هم به طرف حس اینکه انعطاف پذیر هستی میده. در واقع عم همینطوره. مثلا شما تو دانشگاه یه همکلاسی بیخیال داری و دو ترم باهاش همگروهی بودی و کار پایان ترم رو تحویل دادین. بعد برای این وضعیت واژه" غیرقابل تحمل" رو به کار میبرین، در صورتی که در هر حال و با کلی صبوری با اون آدم کنار اومدین. 


پی نوشت: اگه بازم چیزی به ذهنم رسید حتما مینویسم

م.م (5)

چهارشنبه است امروز...عصره!

خانم خواستگار زنگ زد و گفت ما از نظر شخصیتی نمیخوردیم بهم.

اول اینکه مطمینم مخش رو زدن، چون زمانی که پیاده م کرد گفت از نظر من ادامه بدیم رابطه رو.

دوم اینکه پنهان نمیکنم ناراحتی م رو...بهترین خواستگارم بود و  از هر جهت ملاکهام رو داشت.

سوم اینکه باید زود خودم رو جمع و جور کنم، باید فراموشش کنم

چهارم اینکه بایدیه پست بذارم در مورد اشتباهاتی که تو این خواستگاری انجام دادم

پنجم اینکه هنووووووز باید در زنم این خانه را...


این بار خیلییی به ازدواج کردن امید داشتم؛دخترای مجرد میدونن این امید کمی هم از اطمینان به خو استن طرف مقابل سرچشمه میگیره؛ باورم نمیشه از ادامه پشیمون بشه؛ حسم میگه حرفهامون رو برای مادرش تعریف کرده چون خودش ساده تر و رام تر از این حرفها به نظر میاد؛غرورم شکسته و یکم جلوی خانواده م حس بدی دارم؛دقیقا بعد از جلسه اول جمله ی مامانم این بود:حالا که پسندیدی حتما زنگ نمیزنن چون تو از هرکی خوشت می آد طرف از تو خوشش نمیاد. با این وضعیت تصمیم گرفتم دیگه میزان تمایلم به یه خواستگار رو نشون ندم و بعد از رفتنش فیلم بازی کنم که زیاد هم بهم نمی اومدیم.


خانمه به مامانم گفته دختر شما حساسه و از نظر شخصیتی بهم نمیخوردن؛نمیدونم چی تو فکرش بود و اینو گفت اما میتونه دلایل جالبی داشته باشه:

-سیگاری بوده و من تاکید زیادی رو سیگار کردم؛ (یه لحظه شمیدم که گفت دخان قابل بخششه یا نه؟ و همون لحظه بوی سیگار شنیدم ازش.) به این موضوع مطمئن نیستم فقط یه ظنه که شاید بخاطر حساسیت زیادم روی سیگار باشه.

_چون گفتم زبان بلد نیستم منصرف شده و دیده که کلی باید برای این قضیه وقتش تلف بشه

_کلا آدمیه که نمیتونه قاطعانه تصمیم بگیره و 

یه چیزایی رو فدای یه چیزای دیگه کنه

_نتونسته با پوششم کنار بیاد

_از اون تیپ سوالم که چقدر همسرتون حریم خصوصی داره و من دوست ندارم یه چیزایی رو به شوهرم بگم ترسیدن

_برگشتنه من گفتم موقع دیدن فیلم طنز گریه م میگیره؛شاید حس کرده زیادی حساسم(کلا نباید همه چیز رو گفت؛من نگفتن رو فدای متفاوت بودن و صادق بودن میکنم)


***البته همه اینا یه جورایی کشکه چون اخر جلسه قبل گفت که مایله ادامه بده...

م.م (2)

به آنکه رفت بگو من ضرر نخواهم کرد.....

پینوشت:

پی یک دوست میگشتم.....نصیب این شد که که میبینی :((