م.م (1)

م.م اسم یه خواستگاره که خیلی به دلم نشسته،چهارشنبه با مادرش اومد و تا امروز که جمعه بود زنگ نزدن

بخاطر شغل مادرش پیه این تاخیرها رو به تنمون مالیده بودیم اما استرس دارم خداییش....هرچی فکر میکنم میبینم تو بحثهامون یا رفتارمون چیز ناراحت کننده ای وجود نداشت.

من یکم زیاد حرف زدم کمی هم تند و با استرس

یکمی زیادی صادق بودم

اما راست راستش اینه که همه تلاشم رو کردم که مزخرف نگم

در کل اون بیشتر منو شناخت تا من اون رو...

حس میکنم خیلی پسندیدنمون

اشکالات من: 

زیادی رو خواستگار داشتن مانور دادم باز...مثلا هی از خواستگارهام مثال میزدم

شاید زیادی فلسفه بافی کردم...دلم میخواست خیلی فهمیده بنظر برسم

محسنات م.م:

خیلی انعطاف پذیر و خیلی بی تکبر، صمیمی و بی شیله پیله


میدونید....این آدم یه حسنی که داشت این بود که هم آدم خوب و همراهی بود هم برام جذاب بود

معمولا آدمهای یکدنده و لجباز و شیطون و بیش فعال برای من جذابن اما باهاشون نمیتونم زندگی کنم.

به جز سنش که از من 6 سال بزرگتره تنها موردی که ممکنه مامان بابام نپسندن شرایط اندکی متفاوت اعتقادیمونه بقیه چیزا بنظرم حله

خدا کنه مادرش زودتر تماس بگیره تا تکلیفم روشن بشه، میخوام برای بار اول با خواستگارم برم بیرون مادرش برای جلسه اول هتل اوین رو پیشنهاد داد که ما گفتیم بیان خونه بهتره، حالا میخوام برم بیرون چون دلم میخواد اینطوری هم تجربه کنم، چون میخوام پوشش منو خارج از خونه ببینه، چون میخوام با کلاسی و دست و دل بازی ش رو ببینم،چون دلم میخواد یکم نزدیک تر بشم تا حس و حال عشقولانه پیدا کنم



ده مرداد-ظهر نوشت: شاید برای اولین باربه ذهنم رسید برای دوباره اومدنش دعا کنم.برای اولین بار وقتی داشت خوابم میبرد اسم مادرش رو صدا میزدم و ازش میخواستم یه بار دیگه زنگ بزنه.پنجمین روزیه که رفتن و بی خبریم ازشون. باور اینکه نپسندیدن و حدس اینکه چی رو نپسندیدن غیرممکنه.امید داشتن به اومدنش هم دیگه وقت تلف کردنه.همین الان یه جرقه کم نور  زد تو ذهنم که اینا تجربه خواستگاری کم دارن و نمیدونن عرفش چیه اما فقط برای دلخوشی خودم بود....

- دوست دارم برگرده اما امیدوارم اونقدر دیر نشه که حسم عوض شده باشه

- خدایاااااا ببخش اگه بعد اینهمه مدت باز تو استیصال اومدم سراغت، دعاهام هم نشنیده بگیر، اگه صلاحه برسونش اگه نه از فکرم دورش کن


یازده مرداد-شب نوشت: دیروز مامان خانمشون تماس گرفتن.جمعه میاد دنبالم میریم هتل اوین.چند تا کار دارم:

1- تعیین لباس که انجام شد

2-تصمیم برای خوردن یا نخوردن نهار ( کافه هم چیز آبکی نباید بخورم)

3-تعیین محورهای صحبت در جهت مدیریت جلسه و سوال پرسیدن (اون دفعه میگفت که چرا از من سوال نمی پرسید؟)

س.د.ز

دیشب یه خواستگار اومد برام

یه خانواده یزدی که تقریبا میشه گفت بازاری هستند. مادر خانواده زن پخته و خوبی بود با سادگی شهرستانی ها، دختر خانواده هم که طفلکی عقب افتاده ست. پسر خانواده که همون خواستگار منه درسخونه و مشغول دکترا خوندنه تو خارج.

پسر مهربون و شیطونی بود، دلنشین بود کلا، نه بداخلاق و بی حوصله بود نه متکبر، هم خوب گوش میداد هم خوب صحبت میکرد. از نظر ظاهر شبیه یکی از پسرهای فامیلمونه که خیلی دوسنت داشتم. نیم ساعت دیر اومدن (البته با اطلاع قبلی)، گل خیلی زیبایی اوردن، پسره خوش لباس بود.

الان امروز گذشت و زنگ نزدن و باز منم و یه عالمه حس متناقض:

1-    رضایت: از اینکه خودش منو نپسندیده باشه و خود به خود داستانهای مربوط به بررسی ژنتیکی و کنار اومدن با خواهرش و هزار تا فکر و نگرانی حل میشه

2-    سرزنش خودم: بد حرف میزنم! زیادی واضح و اغراق شده، میپرم تو حرف طرف، خودم رو زیادی رو میکنم و در بعضی موارد کمی چپکی!!!وقتی میبینم طرفبعضی ملاکهام رو نداره، یه جوری بهش میفهمونم و حتما بهشون برمیخوره؛ نمیدونم چه اصراری دارم طرف بفهمه خواستگار زیاد دارم...(هر دفعه هم از این مسایل ناراحتم اما باز اشتباهاتم رو تکرار میکنم) در ضمن باید باید یه چیزی بنویسم که مدون باشه و حفظ کنم که با کلاس باشه با مثالهای درست و حسابی مثل هدف زندگی، ملاک های ازدواج، ... اینطوری هم ذهنم کمتر خسته میشه هم دسته بندی تره و مدیریت جلسه رو خودم در دست میگیرم.

3-    امید: اینقدر خانمه مهربون و با شخصیت بود که با خودم میگم حداقل واسه عذرخواهی زنگ میزنه، درسته که این یه روز دیرکردشون ممکنه آماده کردن ما برای "نه" شنیدن باشه اما بنظرم اونقدرها هم فاصله نداشتیم و میشه ادامه داد.

4-    غم: چندبار تا حالا شده که من از پسرا خوشم میاد و اونها دیگه نمی ان :(( اینطوری حس سرشکستگی دارم پیش خانواده م

به قول س.د.ز توکل به خدا........................

خداااااا.....


بعدا نوشت:

دوشنبه اومدن

چهارشنبه مادرش زنگ زد و گفت که میخوان ادامه بدن. بعد تعطیلات اخر هفته زنگ میزنه بیان که الان ده روزی گذشته و خبری نیست.منم یه خواستگار دیگه (م.م) راه دادم

عید فطر و پایان نامه

سلام

عید فطر مبارک!

انصافا امسال ماه رمضون سختی بود...

دم هر کس گرما رو تحمل کرد و روزه گرفت گرم!

منم با اینکه هر روزش خونه بودم و همش خواب بودم اما واقعااااااا جونم بالا اومد وای به حال این داداشی که تو امتحانها و پروژه ها بود یا دوستام که شاغل هستن و روزه میگرفتن....

من کلا 7 روز روزه نگرفتم، 3 روز اواسط ماه رمضون که همش به مریضی و سرگیجه و دندون پزشکی و آنتی بیوتی گذشت، 4 روزم آخر ماه رمضون که به گردش و مهمونی و افطاری گذشت...

کل ماه رمضون هیج کار مفیدی نکردم

اما حالا اومدم اینجا که برای شروع پایان نامه استارت بزنم....

توی همین روزهای سخت ماه رمضون یه لحظه ای شد که از استاد پایان نامه م ناامید شدم. دلسوز که نیست و دنبال آدم نیست به کنار، وقتی هم میری پیشش زود تو رو از سر خودش وا میکنه. ناراحتم از دستش اماااااااااااااا.......................

اما من کار خودم رو میکنم. همونی که از اول فکر میکردم. از بچه ها شنیدم که زیاد مته به خشخاش نمیذاره و ازخدا میخواد که زودتر ما رو از سر خودش وا کنه

این شد که تصمیمم رو گرفتم! من نباید اشتباه دوره کارشناسی رو تکرار کنم... فقط داستان فرسایشی میشه و کیفیت کار هم بالا نمیره. من باید 4 ترمه دفاع کنم چون هم سن و سالهام الان دو ساله که فارغ التحصیل شدن...چون برای دکتری امتیاز داره....چون باید بعدش برم دنبال زبان و مقاله و کار....

دیروز به ذهنم رسید که اگه یه اتفاقی بیفته و مجبور بشم یه جایی یه مدتی زندگی کنم
(مثلا خارج یا بیمارستان یا زندان) اون وقت همه آرزوم میشه تموم کردن پایان نامه م! الان فکر میکنم در همچین موقعیتی هستم و بهم فرصت دادن که پایان نامه رو جمع کنم....پس همه شبهه ها رو میذارم کنار. دلگیری ها رو میذارم کنار و میرم جلو.............

اولویت با فصل دومه یعنی مبانی نظری.....می نویسم و تایپ میکنم و آخرش میرسم به چارچوب مفهومی

بهدم فصل سوم که شناخت و تجربیات خارجیه

بعدم فصل پنجم که تحلیل ها است. دوجور انجام میدم و با یه تکنیک یا یه سری شهر رو انتخاب میکنم یا با یه تکنیک دیگه

بعدم فصل اخر که برنامه ریزیه

 

باید برم کتابخونه و روشهای بچه ها رو ببینم

خدااااایا کمک کن تموم بشه

خواب دیدم

امروز ساعت 1 ظهر که خوابیدم خوابش رو دیدم...اول یه فضایی بود تو مایه های دانشگاه که من با مامانم رفته بودم و استادمون با مامانم بد برخورد کرد و منم تو روش در اومدم و استاد عذرخواهی کرد و ...

بعد یه کاری به من محول شد که داشتم پله ها و راهرو ها رو بالا پایین میکردم که تو یه راهروی کم نور صداش رو شنیدم داشت درس میداد. سرم رو در جهت مخالف کلاس برگردوندم و با سرعت از جلوی در کلاسش در شدم. دلم لرزید وقتی صداش رو شنیدم و با تمام وجودم میخواستم ببینمش اما نمیدونم خواستم مزاحم کارش نشم یا روم نشد یا قهر بودم ولی با سرعت رد شدم و رفتم. در کلاس رو که رد کردم صدا قطع شد. حس کردم فهمید که منم. با عجله دویدم که منو نبینه و چون انتهای راهرو بن بست بود راه فراری نداشتم، رفتم تو یه کلاس تاریک و دم دم وایستادم. تمام وجودم میلرزید یواشکی نگاه کردم دیدم داره خیلی قاطع و محکم میاد سمت کلاسه. یهو دلم ریخت: نکنه پیدام نکنه...نکنه شک کنه و برگرده...یکمی از دستم رو از در بیرون گذاشتم که فکر نکنه توهم بوده و زدم زیر گریه.وقتی رسید و بازوم رو گرفت صورتم خیس خیس بود. بازوم رو گرفت و چرخوند سمت خودش...فیس تو فیس شده بودیم. دست چپم رو کشیدم رو سمت راست صورتش و تا روی چروکهای گردنش اومدم پایین بعد یه باسه ی ناخودآگاه به سمت راست صورتش و آغوش.......اونقدر سفت چسبیده بودمش که انگار دارن ازم میگیرنش. من گریه میکردم و اون قربون صدقه م میرفت. میگفت دختر خودمی فقط...میگفت چرا منو از دیدن خودت محروم کردی ؟ و من زجه میزدم. دستش رو پشت کتفم میکشد که آرومم کنه و من به اندازه تمام سالهایی که نبود بغض داشتم............

·        نمیدونم چمه، کمبود محبت دارم؟تنهام؟عاشقم؟خلم؟ نمیدونم..... اما امروز 700 بار این صحنه رو با خودم مرور کردم و اشک ریختم....میدونم یه روزی میرسه از اینکه این روزها رو از دست دادم پشیمون میشم اما نمیدونم چه مرگمه که دلخوش کردم به چهارتا شعر و استیکر تلگرامی....

 

امشب شب قدره، شب 21 ام و من مثل همه سالهای گذشته هیچ تلاشی برای سرنوشتم نمیکنم....اینهمه فاصله بین من و خدا فقط و فقط تقصیر خودمه...هر روز بیشتر میشه...هیچ فرقی با یه آدم بی دین ندارم.خیلی از آدمهای دور و برم هستند که خیلی کثیف و گناهکارن اما با خدا با اهل بیت با معنویت نزدیکن.... نمیدونم این چه فاصله ایه....به زور نماز میخونم با منت روزه میگیرم...کارهام رو پیش نمیبرم....

خدایا! به من کمک کن برا خودم گریه کنم!

م.ع.ه.گ

اوایل اردیبهشت با دوستم رفتیم کتابخانه، م.م عضو نبود و اومد که یک کتاب با کارت من بگیره.

خانم متصدی کتابخونه یکم باهامون همکاری کرد و تلاش کرد دوستم بتونه عضو بشه. موقع رفتن یهو صدام زد و گفت که برای پسر خاله ش( پسر دختر خالش البته) من رو میخواد. سن و شغل و سفرش رو گفت منم قد و محل زندگی میزان اعتقاداتش رو پرسیدم و شماره خونه رو دادم. نمیدونم چرا این کار رو کردم، گفت که بیرون قرار بذار و خودت بشناس و اینا که منم گفتم من اینطوری راحتم و تموم شد. دوسه روز گذشت و خانمه زنگ زد به موبایلم و شماره خونه رو اشتباه داده بودم، عصر مادر پسره زنگ زد و برای دو هفته بعدش قرار گذاشتیم.گفت که با دخترش و مادرش میاد.

اولین جلسه روز مبعث برگزار شد، مادر بزرگ که نیومد و با خواهر دومی اومدن. یکساعت و ربع نشستند. فقط در مورد کارش صحبت کردیم. مامانش زیاد حرف نمیزد. مامان هی ازش سوال کرد و اونم خوب حرف میزد.( بعدا گفت مامانت روانشناسه) مامان بیچاره ش فقط ازم پرسید متولد چندی؟( بعدا گفت که خودش سپرده چون باورش نمیشه من سنم اینقدر باشه) 

من بوز و کفش و روسری و چادر نارنجی م رو پوشیدم. اونم کت و شلوار سرمه ای  با پیرهن ابی پوشیده بود.چشماش میپرید و استرس داشت

چون زود رفتند و پیشنهاد ندادن به بابا گفتم انگار نپسندیدن.

فردای مبعث که جمعه بود حدود ساعت 1 مادرش زنگ زد و گفت شما پیشنهاد ندادین بچه ها صحبت کنن ما فکر کردیم ما رو نپسندیدین!!!

مامان گفت که مشکلی نیست و خانواده پسر پیشنهاد میدن!

قرار شد قرار بذارن و قرار شد همون روز ساعت 4.مامان سردرد داشت و کلی طول کشید که آماده بشیم اما به هر سختی که بود اماده شدیم.

ایندفعه قرار بود مادربزرگ هم بیاد که اومد و یه خواهد ریگه هم اومد که ما برنامه ریزی نکرده بودیم و همه خوراکیهامون یکی کم بود!!!

من چادر و صندل سبز با کت و ساعت و روسری بنفش پوشیدم ( که ساعتم رو مسخره کرد.) اونم یه تی شرت بدون کت پوشیده بود.

(پلکش میپره)

بیشتر حرف مذهبی زدیم و آخرش کمی اقتصادی

اقتصادی: گفت که اگر خانواده ای اولویتشون خانه باشه من ازدواج نمیکنم.

خانواده متوسطند ولی فهمیدم که پدرش سه تا مغازه داره و اجاره شون رو میگیره.

روی پای خودشه

از نظر مذهبی آدم خاصیه(منم تلاش کردم بگم خاص نیستی J) مثلا روی نماز، زیارت امام رضا، حلال و حرام خیلی تاکید داره. اما روی چادر به عنوان حجاب، موسیقی( قمیشی) و تخته نرد .... خیلی نه!

1-   دست دادن== پرسیدم دست دادی؟ گفت قبلا که جوانتر بودم، آره...خانم عموش که خارجیه بغلش کرده
( اینا رو به مامان اینا نمیگم ولی بعدا باید روش فکر کنم.)

2-      مرجع: آقای سیستانی

3-      میگم میرم یزد میرم مشهد

توسفرهای خارجی جاهای مختاف میره و دوست داره همسرش باهاش باشه

 

نظرش درباره ما:

من قوی هستم

مادرم روانشناسه

 

در حد این دو جلسه پسر خوب، صادق؛ جینگول و قابل فکر کردنی بنظر میرسه



بعد نوشت: زنگ زدن و فرمودن ما خیلی از لحاظ فرهنگی واجتماعی ازشون بالاتریم و عذرخواهی کردن...

مهم نیست

نفیسه موسوی


رفتی که ناشنیده بماند جواب من 
شک داشتی مگر به من و انتخاب من؟

من،با تمام خاطره ها فرق می کنم 
از دیگران سواست همیشه حساب من .

می سوزم از فراق و تو لبخند می زنی 
هیزم شو تا که شعله بگیرد عذاب من .

تعبیر خواب های مرا از کسی مپرس 
بگذار تا به چهره بماند نقاب من .

دیگر تمام آنچه منم نیست غیر تو 
این قدر زل نزن به خودت، آفتاب من!

با آه خواندمت که خدا هم قبوول کرد 
آه ای دعای نیمه شبِ مستجابِ من...

یه نکته کوچیک درباره همسفرم

یه دختری هست که تو دانشگاه مجبور شدم باهاش دوست بشم. بخاطر پروژه هایی که داشتیم وجو طوری نبود که بشه با کس دیگه ای همگروهی شد. چون زیاد ازش خوشم نمی اومد زیاد بهش نزدیک نمیشدم.

این سفر رو باهم رفتیم. چند تا از اخلاقاش رو اعصابم بود. اینجا مینویسم چون شنیدم اخلاق های بد دیگران بخشی از وجود خود آدمن که آدم ازشون فرار میکنه:

1-      مثلا اینکه من کلی آدامس با خودم برده بودم. اولین بارهم که دراوردم و تعارف کردم همه بسته ش رو دیدن. هم باکلاس بود و هم زیاد. همسرم هروقت آدامس میخواست میگفت:" آدامس بخوریم؟" و من لجم درمیومد...مثلا بنظر من باید میگفت:" میشه یه ادامس بهم بدی؟"

2-      یه خورده وسواسی بود

3-      یه خورده کند بود. مثلا من همیشه دلم میخواست اولین نفری باشم که بپرم برم وضو بگیرم یا جای مناسبم رو تو محل اسکان پیدا کنم یا زود برم که از بچه ها جا نمونم اما همیشه باید معطل اون میشدم و به خیلی از اهدافم نمیرسیدم. همین کفش پوشیدنش که طول میکشید روانیم کرده بود.

4-      تو سفر آب نداشتیم! خیلی جاها کمبود آب وجود داشت و من همیشه برای لحظه های سخت بطری م رو آب میکردم. اون وقت همسفرم اصلا دغدغه این قضیه رو نداشت. هروقتم با کمبود آب مواجع میشدیم از من آب میگرفت و هرچی میگفتم اینجا پرکن نمیکرد.حتی اب خوردنشم من باید تامین میکردم. خجالت هم نمیکشید. مدل تقاضا کردنشم عصبانیم میکنه. مثلا با ناله مشکلش رو میگه و ساکت میشه تا من یه فکری به حالش بکنم. بنظرم از مهربانی شدید من خیلی سو استفاده میکرد و من با اینکه میفهمیدم دلم نمی اومد بدجنسی کنم و محل ندم بهش

5-      باید بشینید پای درد دل های دوستم.... شاید دل اون پردرد تر از من باشه

همه چیز درباره سفر راهیان نور سال 1394

سفر راهیان نور به سمت مناطق درگیر جنگ در جنوب کشور با کاروان دانشجویی دانشگاه تهران همراه شدم. زمانی که برای سفر انتخاب شده بود با خیلی از دانشگاه های دیگه همزمان بود و ما در مناطق غملیاتی یا مناطق اسکان با هجوم جمعیت مواجه میشدیم و خودمون که شامل 400 تا دختر و 300 تا پسر بودیم از همه دانشگاه های دیگه بیشتر بودیم! همین مساله باعث میشد همه کارها کند انجام بشه. ابته این مساله بیشتر یه بهانه بود که از طرف مسئولین اعلام میشد...چرا که خودشون اینهمه آدم رو آورده بودن در صورتی که  توانایی اداره بچه ها رو نداشتند و مناطق هم ظرفیت پذیرش اینهمه آدم رو نداشت! مثلا یه جا توقف میکردیم که 400 نفر از دستشویی استفاده کنن و وضو بگیرن...جایی که فقط 3 تا دستشویی داشت و تازه یکی درمیون آبشون هم قطع و وصل میشد. جمعبندی من این بود که مدیریت فوق العاده ضعیف و برنامه ریزی شدیدا افتضاح بود. اینکه به برنامه ها نمیرسیدیم و خوابگاه ها در شان بچه ها نبود و غذاها رو جلوی سگ نمیشد انداخت و کمبود آب بیداد میکرد و...یه بخش ماجرابود.سطحی نگری به موضوع شهادت و استفاده ابزاری از این مفاهیم برای القای ارزشهای مدنظر راوی ها به بچه ها و مانور زیاد روی تیکه تیکه  شدن و پودر شدن و ... شهیدا واقعا نمیدونم چه فلسفه ای میتونه پشتش باشه.

راستی قطارمون رو نگفتم:((

قطار رفت و برگشت که حدود 16 ساعت توش بودیم از بدترین قطارهای اتوبوسی انتخاب شده بود که وضعینت اسفباری داشت که از گفتنش معذورم....

در کل به هیچ وجه این سفر رو به کسی توصیه نمیکنم چون تمام مفاهیمی که از شهادت و شهیدان بزرگی که میشناختم تو ذهنم بود رو به پایین ترین سطح تنزل داد. چون توجیهاتی برای شرایط غیرقابل تحمل رفاهی شنیدم که میخواستم زمین دهن وا کنه و همون موقع منو ببلعه.

یه نکته هم برای ستاد راهیان نور فقط از روی دلسوزی:

با این وضعیت نسبت جذب افراد خیلیی کمتر از دفعشون میشه.

به جای بالابردن کمیت، کیفیت رو بالا ببرید.

 

 

اوایل شهریور

سلاااااام

دختر دم بخت هستم

در شبکه ی جهانی اینترنت 

اینجا " روزمرگی های من" است!


سلام من بود به سبک خندوانه!

خندوانه به معنای واقعی کلمه یه برنامه ی سطحی ه و برای عوام طراحی شده. 

اما در سطح خودش بسیار تاثیرگذار و فراگیره.

تمامی انتقاداتی که بهش میشه از جمله انتقادات مربوط به قواعد دین اسلام، کنایه های سیاسی، نشر دادن خلقیات بد فرهنگی، مشکلات مجری و .... رو میشه یه جورایی قبول کرد. همه اینا به کنار.... اما من واقعا عاشق جناب خانم!!


بگذریم!

یه مدته ننوشتم  و الان باید از چند جنبه زندگی م رو تقسیم کنم:

1- درس: 4 تا از نمره هام اومده، خوبه خدا رو شکر...بالای 17!

2- کار: کار که نه...ولی تا حدودی کار پیدا کردم! حق و حقوق ندارم! اما برای شروع خوبه...سرگرمم!

3- ازدواج: خبری نیست از خواستگار!


خوشحالم! خوشبخت! رهااااااا!

چی بهتر از این؟

دلم برای دانشگاه تنگ شده...

نمیخوم کارمم رو از دست بدم...حتی ده دو روز در هفته جهت رفع ببرخی مشکلات روانی احتمالی

دوست دارم برای کنکور دکترا بخونم ...

موضوع پایان نامه م معلوم نیست!




امتحانات ترم دوم

مطمینم هیچ کدوم از همکلاسیهام به اندازه ی من درس نخونده...ممکنه با سوادتر باشن هاااا اما این ترم من خیلی درس خوندم.

پس باید نمره م خوب شه!

من تازه اول راه هستم! چیزی تا معدل خوب نمونده

نباید بزارم زحمتام هدر بره


* از خواستگار خبری نیست.