درباره م.م


از روز اول ازش بدم اومد...

اعتماد بنفس

حرف مفت

پایین شهری

مغرور

عصبی

خودخواه

بی انصاف


البته اینا رو در طول زمان فهمیدم!

ازش دوری کردم!

اما مجبور بودم. تنها هم رشته ای بود که یکم حالیش بود.

بعد از اینکه کنکور رو دادیم باهام عکس انداخت... شستم خبردار شد...

فرداش هم گفت مهمونی گرفته و برای رهایی از کنکور تشریف ببریم منزلشون.

مخالفت کردم...

ده بار گفت..

بی ادبی کرد...

احترام کردم...

اصرار کرد...

انکار کردم...

هر روز بیشتر ازش بدم می اومد...

تا دیشب که زنگ زد و ازم واسه داداشش خواستگاری کرد...

منم گفتم دارم رو یه موردی فکر می کنم ( ح.ن.الف) 

دروغ نگفتم اما زمانش رو چرا...گفتم از تابستون دارم بهش فکر میکنم! در صورتی که دو جلسه دیدمش!!!

مجبور بودم که خودمو از شرش راحت کنم...


حالا واسه مرحله دوم باز هم همکلاسی هستیم...

عذابم میده...


خدایا! کمک! 



درصد

سوالای کنکور رو زدم!

چند روز بعد پاسخنامه سازمان سنجش اومد و فهمیدم که 

بد دادم!

به نسبت سادگی کنکور خیلی بی دقتی کردم و خلاصه که با اعتماد به نفس کلی غلط زدم!

درصدهای احتمالیم:


0

70

33

57

41


درصدام رو میل کردم برای مشاورمون!

گفت بد ندادی و اگه مرحله دو رو خوب بدی احتمال قبولی هست!

نمیدونم! اونم داره با سوالای پارسال تخمین میزنه نه امسال که خیلی آسون بوده...


قبل از اینکه سوالا بیاد رو سایت دو تا موسسه رفتیم و سومیش هم موسسه خودمون بود! 

با م.م رفتم!

س.ب اومد پایین و یک ساعتی وقت گذاشت برامون...

توضیح داد و بنظرم عالی اومد!


م.م گفت که درصداش خیلی خوبه و فقط میخواد بره دانشگاه تهران!

اما درصداش از من اندکی بدتر شد:


0

54

32

64

45


کلا یک پست در مورد این آدم می نویسم!


وقتی دیدم اونم خیلی خوب نداده خیالم راحت شد!گفتم همچین خبری هم نیست. همه از آسونی بد دادن!


میخوام کنکور فراگیر هم بدم...

آزاد هم مونده...

مرحله دو سراسری هم مونده...


حالا حالاها علاف این کنکورم!


راستی الف.م. هم خیلی کنکوراش رو خوب داده. فکر میکنم دانشگاه تهران یا بهشتی قبول شه....


خدایا!


هر چی خیره برام پیش بیار...من کم نذاشتم! بقیه ش با خودت...

راضی ام به رضای خدا...




بعد از کنکور...


کلاسا که تموم شد ( یعنی آخر آذر) یه برنامه دوره 4 هفته ای ریختم ( یعنی تا آخر دی).

البته گاهی کلاس داشتیم اما در کل 4 ماهه همه چیزایی رو که باید بخونم خوندم.

سه هفته ی بعدم بی برنامه گذشت...

هدف مرور و تثبیت بود. کنکورای سالهای قبلم زدم.  اما چون می خوندم و میدیدم چیزی یادم نیست خیلی خوب درس نخوندم!

استرسی هم داشتم تقریبا! اونقدر که دو تا از کارگاه ها رم نرفتم. که سر مبانی خیلی ضرر کردم!

فقط هرچی نکته بود که فکر میکردم یادم نمونه واسه دو سه روز مونده به کنکور تو دفترم نوشتم!

خیلی زیاد شد!!!

5 شنبه کنکور داشتیم.

3 شنبه ش ساعت 2- 3 فهمیدم به خاطر برف کنکور  1 هفته افتاد عقب! ( به یاد اولین امتحان ترم یک دانشگاه که به خاطر برف کنسل شد- البته ناگفته نماند که تاثیری نداشت و من افتادم-)

دنیبا رو بهم دادن.

یه برنامه 10 روزه مرور ریختم و بسم الله گفتم و شروع کردم. خیلی خوب بود!

شب کنکور خوابیدم تقریبا.

حوزه دور بود ولی ادرسو بلد بودیم و 45 دقیقه ای رسیدیم.

کنکور آسون بود اما فقط خدا میدونه چه سوالای آسونی رو غلط زدم...

اعصابم از دست خودم خورده حسابی...

سوال رو نمی خوندم....شک میکردم...فکر هم نمی کردم اصلا...

هرچی بود گذشت و حسرت خوردن فایده نداره...

سوالا رو دانلود کردم و تقریبا زدم تستا رو تا پنجشنبه که جوابا بیاد رو سایت.

فردا میرم یه موسسه و 5 شنبه هم همایش خود موسسه است...

واسه مرحله دو که مهمتره و تعیین کننده.


هفته چهارم دوره...


کلی حاشیه داشتیم.

" م " میل زد به س.ب و حسابی عصبانی بود

س.ب حرف زد باهام دو ساعت====> گفت رتبه م 80 میشه!

م.ع عصبی و ناراحت

منم یه عالمه درس نخونده و فراموش شده اما با اعتماد بنفس.


زبانم افتضاحه! 


3 هفته مونده!

21/9/92 – 28/9/92


رفتم پیش مدیر عامل و ازش تشکر کردم!

بابت چی؟

هیچی ... الکی...

نخواستم جلوی پیشرفعتشون گرفته شه!

 هفته ی 3 دوره تموم شد...

تستای کنکور مونده هنوز

و یک عالمه کلاس آماری که نرفتم!



14/9/92 – 21/9/92


هفته ی دوم دوره تموم شد و یکی دو روز اضافه کردم تا دوره کنم!

انگار نه انگار به درس خوندم!

هیچی یادم نیست.

به س.ب گفتم!

گفت ایراد نداره همه همینن!

با خودم گفتم:


سعی در دلگرمی امثال من بیهوده است!

آدم دیوانه دست مرده را " ها" می کند!


نمیدونم...

7/9/92 – 14/9/92


قضیه داداشی جدیه گویا!

و من میدونم که تاثیر بدی روم میذاره...

یعنی میشه یه روزی به یه مرد اعتماد کرد؟!

بیشتر از داداشی؟!



هفقته ی دوم دوره س!

هیچ کلاسی هم نرفتم!


آخر این هفته عمو اینا بدون عمو البته اومدن!


تو این هفته دو تا خواستگار پولدار دکتر ( یکی داروساز و یکی معمار) رد کردم!


دارم وارد هفته ی سوم دوره میشم و کلی نخونده دارم...


خدا!

کمک!

23/8/92 – 30/8/92


یه خبراییه تو خونه...

داداشی دیر میاد خونه...

صبا میخوابه تا 2 و بعدم میره بیرون تا نه!

من میگم میره کتابخونه

مامی میگه دوست دختر داره...

شواهد قراینی هم وجود داره!

اما من کلا باوردم نمیشه...


اگر وجود داره دوست دارم رفتار مامان اینا منطقی باشه.



شروع کردم هفته ی اول دوره رو...

با یه برنامه ی فشرده...


آقای م.ع صدام کرد و کلی باهام حرف زد که به خدا من خوب درس میدم و اینا...

یه چیزای دیگه هم گفت...انگار میگفت از من چغولی نکنید براتون کار پیدا میکنم و اینا که من نشنیدم کلا!!!



21/9/92 – 28/9/92


س.ب به خوبی جمع بندی کرد درس س.الف رو...


رفتم پیش س.ب

گفت آرامش داشته باش!

گفت: آشتی کن با خدا...

گفتم: ارزش نداری اینجا...

گفتم سراغ درسای دیگمون رو نمیگیری...

گفتم: قطعم با خدا...

گفتم: س.الف افتضاح بود.

 

جلسه اخر ف. ر بود...نمیاد دیگه! چه زود گذشت!


م.ع از م.م خواستگاری کرده!!!

م.ع ازمون پرسید راجع به درسی که تازه شروع شده و استادش 0 س.الف9 دیکته میگه بهمون!

ترکوندیم بسکه بد گفتیم.

 

این هفته می ترکونم!

میبینی خدای خوبم؟!

یهو یه آدم بی دین و ایمون ( شایدم بنده خدا با دین و ایمون باشه....نمیشه از رو ظاهرش قضاوت کرد) میشه حلقه اتصال من و تو!

حالا خیلی از قبل دورترم ازت!!!

کاش میدونست این چند روزه چقدر ول شدم... دارم شنا میکنم تو باتلاق گناه...

خودت کمکم میکنی دربیام؟!

کمکم میکنی درس بخونم؟

کمکم میکنی این غده ی دوسانتی آب شه زورتر؟!



 

14/9/92 – 21/9/92


 


 این هفته فقط دو روز خونه بودم!
 همش کلاس داریم تا این درسای لعنتی تموم شن!


دوباره دیدمش...

تصادف کرده تو جاده ساری...

سالمه شکر خدا...

سلام علیک هم کردم باهاش...


داشتم قصه ی تصادفش رو واسه الف.م تعریف میکردم که م.ع رسید....

م.ع خاله زنک از م.م پرسیده من و اون رابطه ای داشتیم فبلا؟!

می خواستم خفه ش کنم!


نمیرسم درس بخونم... ذهنم هم مشغول درسای مونده است!


م.ح.ح شنبه تو موسسه دیده شده!!!