چند تجربه بی نظیر

  

به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

اونی که زود میرنجه

زود میره، زود هم برمیگرده.
اما اونی که دیر میرنجه
دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.

.......

هستند

کسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند

و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند.

.…..

از درد های کوچک است که آدم می نالد

وقتی ضربه

سهمگین

باشد، لال می شوی.

.…..

به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی

می فهمی رنج را نباید امتداد داد

باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرد

از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی.

…...

بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که

نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد

نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

…...

وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست، گاه نگاه است و گاه سکوت ابدی.

…...

شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد

…...

توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.

…...

اگر بتوانی دیگری را همانطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.

…...

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود "

- یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم "

- قدری احساسات پشت"به من چه اصلا "

- مقداری خرد پشت " چه بدونم "

-و اندکی درد پشت " اشکالی نداره" هست.

 

 

 

 

نامه به صاحب سوپرمارکت دنیا

 

خدای خوبم ...سلام!

نامه کم ننوشتم اما یه بارشم برای تو نبود!

برای شروع از همه ی نعمتهایی که بهم دادی ممنونم!

واقعا شکر میکنم!

و ایمان دارم تا حالا هرچی بهم دادی به صلاحم بوده

الانم فقط چیزی رو می خوام که به عاقبت به خیری م کمک کنه!

صاحب سوپر مارکت دنیا!

همسری می خوام حدود 4-6 سال اختلاف سن

قد حدود 180

نه لاغر نه چاق

دوست دارم از نظر چهره با هم تناسب داشته باشیم.

دوست دارم پوستش سفید و موهاش مشکی باشه، کچل هم نباشه!

فوق لیسانس به بالای مهندسی باشه.یا شایدم دکتر. اگه عمران یا معماری خونده باشه هم خوبه

خانواده بسیار روشنفکر و زیبا

سنتی نباشند و برای عروسشون و خانواده عروسشون بسیار احترام و توجه قایل باشه

اهل مقایسه و خساست نباشند.

دخالت نکنن.

مهریه حدود 700 سکه رو خودشون پیشنهاد بدن.

ادم مذهبی باشه که حساسیت روی نوع لباس پوشیدنم نداشته باشه.

منو همونطوری که هستم بخواد و دوست داشته باشه و لذت ببره بدون اینکه بخواد تغییرم بده

خونواده م رو دوست داشته باشه و عیباشون رو نبینه

تو جمع خیلی باهام خوب برخورد کنه.

هیز نباشه

اجازه کار خرید رانندگی رفت و امد با دوستان رو بده و بفهمه چقدر برای روحیه م خوبه.

خودش اهل تفکر باشه و برای نظر من ارزش قایل باشه و باهام مشورت کنه.

نخواد کار خودش رو پیش ببره و پنهان کاری نکنه

اهل سیگار و دود نباشه.

بچه هاشو دوست داشته باشه.

نازم رو بکشه

اسمش قدیمی و سنتی  نباشه. 

گیر آشپزی من نباشه هم خودش غذا بپزه هم هی غر نزنه از اولم چیزی نپرسه که بلدی یا نه

وضعیت مالی ش خوب باشه و اهل کار و خانواده باشه.

تعداد اعضای خونواده ش خوب باشه

خدای خوبم

وقتی اومد مهرش رو بنداز به دلم!

یه جوری مطمینم کن که خودشه.

کار و بیکاری...


امروز فکر کردم هرطوری که هست باید برم دنبال یه کاری

این کار می تونه یه شغل موقت بدون درآمد یا ترجیحا بادرآمد کم دانشجویی باشه

می تونه کلاس راجع به رشته م باشه که در آینده کمکم کنه

می تونه کلاسآیی باشه که استادمون گفت می ذاره و من بینهایت مشتاقم تو کلاساش شرکت کنم.خداکنه بشه...نه فقط به خاطر ربطش به رشته م ...به خاطر عشقی که به این چیزا دارم.

می تونه کلاس بی ربطی باشه.هنری...ورزشی و...

می تونه کلاسای کارشناسی ارشد باشه که کم کم شروع کنم به تلاش واسه دو-سه سال آینده!

میخوام سرم گرم باشه و حالا که دارم لیسانسم رو می گیرم خونه نشین و بیکار نشم که مثل دیشب مامانم دم بگیره که بیکاری و هیچ کمکی به من نمی کنی و باید پابه پای من کار کنی و می خوری و می خوابی و....

آخه من نمی دونم چیکار می کنه که اینقدر بهش فشار می آد؟

تو ماه رمضون که فقط یه وعده پلو درست میکنه!اونم یک شب درمیون! سحری که یا کباب می خوریم یا جوجه کباب یا فوق فوقش یه مرغی گوشت پخته ای چیزی...

چای دم کردن و سفره افطار و سحرو پهن کردن که کار ماست! یه ظرف شستنه که اونم هر روز می ندازه گردن یکیمون.

همه پدر- مادرا این جورین؟

خوب وقتی می خواست حامله شه فکر اینجاشو می کرد دیگه!!!

من اگه جاش بودم الان تو این شرایط جامعه فقط خدارو شکر می کردم که همچین بچه هایی دارم !!!

که نه خرده شیشه دارن! نه خواسته ی نابجا نه هیچ چیز دیگه!

سالهاست تو یه فسقل خونه قدیمی زندگی می کنیم با یه پول تو جیبی اندک و هیچ توقعی...

خود بدبختمو بگو....

همین الان تو سن 22 سالگی هیچ چی ندارم! همین اتاقم...

هیچ چیش سلیقه ی خودم نیست! نه میزم نه تختم نه میز کامپیوتر نه فرش نه پرده! هیچی!

حتی واسه تلویزیون ؛ یخچال؛ گاز؛ مبل... یک کدومشونم نظر منو نخواستن!

حتی سرویس طلایی که  14-15 سالگی برام خریدن هم منو نبردن!

اونوقت الان که میگم به جای سکه کامل واسه عروسمون گردنبند بخرین مامانم انگار که کفر شنیده می گه : " هرگز! طلای زینتی سلیقه ایه! "

می بینید؟

4 ساله قراره برامون دوربین بخرن! انگار نه انگار!

اون وقت همشم ازمون توقع کار دارن!

نمی دونم چقدر از سریالهای ماه رمضون امسال خوشتون اومده .من سقوط یک فرشته رو ترجیح می دم! خیلی از سارا خوشم می آد. یه جورایی روحیه ش رو ستایش می کنم خیلی با جرات و بی پرواست. از بچگی خیلی از این شخصیت خوشم می اومده( مثل دختر صاحب خونه ی خونه قبلیمون) اما ودم هیچ وقت نتونستم این شخصیتو تمرین کنم. هیچ وقتم نتونستم ادمایی مثل فاطمه رو تحمل کنم( البته خیلی دوست دارم شوهرم مثل فاطمه باشه، منطقی و درستکار و صادق! ان شاالله!!!)

راجع به کارم بگم خیلی مصرم.می خوام برم دنبالش. مثلا اگه چند سال دیگه برادرم که باید شاغل شه دنبال کار بگرده چی کار می کنه؟ منم الان همون کارو می کنم! هنوز نمی دونم از کجا باید شروع کنم.خیلی خوبه اگه شاغل شم. روحیه م عوض می شه و یه جورایی خودمو به دوستام و خونوادم ثابت می کنم.

در ضمن خیلی دوست دارم تو خانواده همسرم یا خودش و دوستاش یکی هم رشته ی من باشه و بعد ازدواج بتونم با اونا کار کنم. هم محیطش خوبه هم همه چیش دست خودمه.

امشب شب قدر قرآن سرگرفتم و از خدا یه عالمه چیز خواستم! خودم خجالت کشیدم!مگه چی کار می کنم که اینهمه حاجت واسش ردیف کردم؟!!؟!


راستی ما نفری 20 تومن ریختیم به حساب هلال احمر واسه مردم سومالی. شمام اگه توانایی ش رو دارین یکم کمکشون کنید. بیچاره ها خیلی وضع اسفناکی دارن!

 

مردها...


 

دوست دانشگاهم که خیلی باهم صمیمی هستیم و تقریبا همه چیزو درمورد خودش و خونواده ش می دونم دو-سه هفته است عقد کرده.خواستگارش دوست برادرش بود که همدیگرو ندیده بودند قبل و اومدن خواستگاری و از هفته اول خواستگاری تا بله برون فقط یک ماه طول کشید.دو سه روز بعد بله برون هم عقد محضری کردن.دوستم متولد 66 و شوهرش متولد 63 است.

فردای روز عقد داماد عروسو میبره خونه خودشون که مامان باباش هم نبودن و...

من با این قضیه مشکل دارم!!! یعنی همه مردا همینن؟

نمی تونن دو روز صبر کنن؟؟

اینا هنوز به هم "شما" می گفتن!

این چند روز تعطیلی هم رفتن مسافرت و به قول دوستم خودشونو خفه کردن!!

البته از این نظر خوشحالم که همه چی واسه دوستم راحت پیش رفته چون همیشه خیلی می ترسید ولی حالا همه چی براش عادیه فقط نگران حامله نشدنشه.


آشپزی

 

دارم ازغصه می ترکم...

حالم از این رفتارای مامانم بهم می خوره

امشب بابا داشت خیلی پدرانه بهم توصیه می کرد که مراقب کمرم باشم 

( چون چند روزه کمرم گرفته)

و سعی کنم یکم ورزش کنم منم گفتم: 

 تو فکرش هستم درسم که تموم شد یه کلاس ورزشی برم

هنوز فعل جمله م رو نگفته بودم که مامانم سر رسید

و خیلی وحشیانه جلوی همه اعضای خونواده گفت:

تو درست تموم شد خیلی کارا باید بکنی

اولیشم اینه که آشپزی و خونه داری یاد بگیری

دیگه دختر 18-19 ساله نیستی که دو سال عقد بمونی وقت داشته باشی این کارا رو یاد بگیری

سه تا جمله که هر کدومش یه جور دلم رو سوزوند...

واقعا اگه می دونستم قراره تو این سن به چشم یه دختر ترشیده بهم نگاه میشه

به اولین خواستگارم جواب مثبت می دادم

نمیدونم چرا مامانم مثل یه مادر مهربون یه روز  تو یه فرصت مناسب سعی نکرد

 این قضیه رو با یه ادبیات لطیف تر بهم گوشزد کنه

اینطوری حس می کنم هیچ وقت دلم نمی خواد ازش آشپزی یاد بگیرم

حس می کنم بیشتر می سوزه از اینکه من تو کارای خونه بهش کمک نمی کنم

و بهونه م اینه که بلد نیستم.

خودشم الان داره از اینهمه باری که رو دوششه له می شه

ظرف که کلا نمی شوره

همین چند وقت پیش بود که از هفته ای یکبار ناهار گذاشتن واسه دانشگاه من استعفا داد

منم واسه اینکه شرمنده دوستام نشم و التماس مامانم نکنم به چه خفتی افتادم....

من از آشپزی بدم نمی آد دوست دارم بتونم در مواقع اضطراری کمک حالش باشم

اما خیلی ایراد می گیره.

هر کاری تو آشپزخونه دارم بهم گیر می ده

حتی به ظرف شستن...

سرو صدا نکن!

آبو کم کن!

مایع کم زدی!

قابلمه یادت نره!

من دوست دارم بتونم در آینده واسه شوهرم غذای آبرومندانه درست کنم

دوست دارم برنج شفته نذارم جلوی مادرشوهرم

اما نمی خوام موقع یاد گرفتنش تحقیر بشم

راستش دنبال کتاب آشپزی هم گشتم چند وقت پیش

اما تو خونه نبود

می خواستم دور از چشم همه لااقل تئوری یه چیزایی بلد باشم که نشد

دوست ندارم شوهرم دنبال کلفت بگرده

از مردی که تو جلسه خواستگاری بپرسه آشپزیت چطوری متنفر می شم

از مردی که بگه آشپزی مهم نیست با هم یه کاریش می کنیم خوشم میاد

بنظرم خیلی روشنفکره، 

 به فکر شکمش نیست،  

زن رو واسه فهم و شعورش می خواد،  

آشپزی رو وظیفه زنش نمیدونه! 

دلم می خواد از مامانم یاد نگیرم ولی بعدا تو خونه شوهرم بلد باشم

یعنی یا از کتاب یا از دوستام...

یه جوری یاد بگیرم که حال مامانم گرفته بشه و فکر نکنه آشپزی شاخ غول شکستنه

کسی راهی بهم پیشنهاد می کنه؟!