با آغوش باز پذیرای هر نوع خواستگار هستیم!!!

یکی از دلایل ازدواج نکردنم گاردیه که در مقابل خواستگار میگیرم...

مثلا یه دوستی داشتم همین که قرار میشد یه خواستگاری بیاد به بقیه ی دوستاش اعلام میکرد: دارم شوهر میکنم! منظور اینکه با آغوش باز به پذیرش خواستگار میرفت. اونقدر امادگی روحی "بله" گفتن داشت که من بعد 6 جلسه هم ندارم!

وقتی خواستگار میاد اماده م یه ایرادی داشته باشه تا مطمین شم که خودش نیست! وقتی ازش خوشم میاد تا وقتی یه ایرادی ازش پیدا کنم که دلیل نه گفتنم بشه سرگیجه و استرس میاد سراغم.


می خوام یه بار امتحان کنم مثل دوستم باشم...

می خوام اولین خواستگاری که میاد رو با دید مثبت ببینم. می خوام جوابم بعله باشه تا وقتی برخلافش ثابت شه...

هر وقت اومد نتیجه ش رو همین جا می نویسم.

ناگفته نماند....


اینجا نمی نویسم که کسی بخونه... انتظار زیادیه که اراجیفی که خودمم رغبت ندارم واسه ویرایش هم شده یه بار دیگه بخونم رو کسی بخونه و شاید لذت هم ببره! ( ناگفته نماند که اگه کسی بخونه هم براش خوبه...پر تجربه است!)

اینجا می نویسم که یادم نره یه روزایی چطور فکر میکردم...چی برام مهم بوده و چقدر خوشی و ناخوشی داشتم.


با تمام وجود....باهمه ی داشته ها و نداشته هام که همه از لطف خدا بوده ایمان دارم که خدا برام یه قسمت خوب در نظر گرفته. کسی که خیلی ها منتظرن ببیننش!


حال و هوای دبیرستان


با م.ح.س.ج رفتم بیرون!

دوست دوران دبیرستانم که خیلی دوسش داشتم اما متاسفانه به خاطر حواشی و بچگی اون موقع ها زیاد قدر همو نمی دونستیم. اما امروز از اینکه در کنار هم بودیم خیلی شاد بودیم. راستش من از انتخابات 88 تا حالا رابطه م رو باهاش کم کرده بودم. دلیل داشتم! شب قبل از انتخابات یه اس ام اس زد: " قبل اینکه بری به این رای بدی یکم فکرتو به کار بنداز." نمی دونم تو چه شرایطی بود و چه طور به خودش اجازه داد که اینطور به من توهین کنه؟! اصلا نمی دونم از کجا فهمید من به کی می خوام رای بدم و از کجا اینقدر مطمین بود که فقط خودش بلده فکر کنه...؟! من جوابش رو ندادم تا افطاری که یکم باهم سرسنگین بودیم و تا افطاری سال بعدش اس ام اس بازی رم قطع کردیم. البته گاهی همو می دیدیم و حرف می زدیم ولی نه مثل سابق. تا خودش کم کم به بهانه سوال در مورد مدرسه و برنامه معلما و ... چند بار بهم اس ام اس داد و کم کم کم کم باهم خوب شدیم. ان شالله خارج رفتنش درست شه و به پسر مورد علاقه ش هم برسه.

 

3 تا خواستگار دارم که انقلاب کردم و گفتم مامان لطف کنه همشون رو همین هفته هماهنگ کنه! می دونم که نمیشه البته! همشون معمولی ان و دودل بودم که کدومو اول راه بدم آخرم سپردوم به قسمت و گفتم راه باز! جاده دراز!

2 تا خواستگارم تو راهن که اصلا حوصله شون رو ندارم.

 

آخر هفته میرم خونه دوستم م.ی از کربلا اومده شاید یه سری هم به عشقم زدم. کاش باشه! 


دو سال دیگه

26سالگی سن مناسبیه واسه ازدواج،نه؟!!!

دختری که زیبا و خوش تیپه. از نظر مالی خانواده ی قابل قبولی داره، تا مقطع فوق لیسانس درس خونده، شاغله و اندک درآمدی هم داره!

نمی دونم کجای زندگی جوونایی مثل ما ایراد داره که یه موضوع اینقدر مسخره می شه همه ی آرزومون و سرنوشتمون رو رقم می زنه. به هر حال من دارم جدی جدی روش فکر می کنم.

 

یادتونه گفتم اگه ارشد قبول شم رنگ زندگیم عوض می شه؟

حالا عوض شده...یه جورایی براق شده! همه چیز اطرافم رو دوست دارم. تو آینه که خودم رو می بینم دیگه خبری از شکستگی و پیری نیست...



یادآوری...


همه بدبختی های یه دختر مجرد از اونجا شروع میشه که پرونده خواستگاراش باز بمونه. برای منم یکبار این اتفاق افتاد. از همون اول که پرونده باز بود باید با دستای خودم می بستمش... از همون روزی که خاله خانوم شروع کرد به مناظره و پرسش و پاسخ باید دندون لق رو می انداختم دور. و اشتباه بدتر وقتی بود که برای بار دوم گول زبون بازی های خاله خانوم رو خوردم و مشغول خام شدن بودم که فاجعه رخ داد...

 نه! نترسید! هیچی نشد! فقط یه دل نازک پِرپِری ترک خورد و تیکه تیکه شد! اونم که تو این دوره زمونه این قدر عادی شده که قد یه مورچه که داره رو آسفالت راه می ره هم به چشم نمیاد. آره! برای هیچکس مهم نبود اما خیلی طول کشید تا تونستم دل شکسته م رو بند بزنم. تو اون گفتگوی تلفنی احمقانه یه آدم پرمدعا دختری که قرار بود عروسش باشه... قرار بود لباس پسرش باشه... رو بی آبرو کرد. از کوچکترین نکته هایی که واسه پسرش گفته بودم تا با خصوصیات اخلاقی همسر آینده ش بیشتر  آشنا بشه یه سناریو ساخت و با کلمه به کلمه ش قلبم رو به آتیش کشید. اونی که داشتن راجعبش حرف می زدن "من" بودم! دختری که نتونسته  بودن بعد 4 سال فراموش کنن...  دختری که راه به راه قربون صدقه ش می رفتن و رو سرشون می ذاشتن...

دلم چرک میشه وقتی یادش می افتم... فقط می خواستم یادآوری کنم که وقتی یک نفر رو نمی بینی و ازش بی خبر می مونی حتما یه دلیلی داره و تو باید به همون دلیل پرونده ش رو ببندی. و گرنه همون دلیل یه روزی سر باز می کنه و بوی عفونتش زندگی ت رو پر می کنه. بویی که حتی با اون عطر گرون خارجی از بین نمی ره.

 

پی نوشت:

تا آخر عمر مدیون مامان- بابام هستم چون کاری کردند که دیگه کسی نتونه به شخصیتم توهین کنه... نتونه نداشته هام رو به رخم بکشه... نتونه قلبم رو زیر پاش له کنه...



صفای باطن

 

چند روز پیش یه لحظه از ذهنم گذشت که : اووووه چند وقته مامان بابا باهم خوبن و مشکلی ندارن! داشتم فکر میکردم آخرین بار که باهم بحثشون شد کی بود که یادم نیومد . چشمتون زوز بد نبینه...24 ساعت از این افکار باطل من نگذشت که صداشون رفت بالا... الانم یک هفته ای میشه باهم سرد برخورد میکنن. سر پول تو جیبی دادن به داداش کوچیکه به اختلاف خوردن. سر هزار تومن!

و خدا می دونه این دعواها چه تاثیر بدی روی من می ذاره.نه به خاطر اینکه جمع خونواده مون سرد میشه...

به خاطر اینکه نمی فهمم سر اونهمه عشق پاک قبل و بعد ازدواج چی میاد بعد اینهمه مدت که باعث میشه دوتا ادم فرهیخته هرچی از دهنشون درمیاد بهم بگن و خودشونو خالی کنن.یعنی اینا تو ذهنشون از هم اینقدر بدی ثبت کردن؟ بیشتر شبیه یه زندگیه که بوی تنفر زن و شوهر از هم رو با عطر می پوشونیم...

یعنی کلا نمی فهمم که در شرایط عادی که البته بیشترین زمان رو تو زندگیمون داره مثل دوتا نامزدن ولی وقتی دعواشون میشه با حرفایی که بهم میزنن ادم حس میکنه اندازه تک تک ثانیه های زندگیشون فحش تو دلشون جمع شده.

البته یه تجربه ی شخصی من اینه که کلا نباید خودمو درگیر روابط زن و شوهری کنم! چون اونقدر پشت پرده و ابهام داره که هیچ وقت آدم فضولی چون من به نتیجه نمیرسه.

یکی از اقوام ما که یه خانمیه الان در حدود 60 سال وقتی 40-45 ساله بود شوهر دوستش فوت میکنه و اونم بسکه مهربون بوده مرتب با این خانمه رابطه داشته و زنه بهش خیانت میکنه و میشینه زیر پای شوهرش.

خلاصه که دوست این فامیل ما میشه هووش و میاد تو همون ساختمون همسایه ش میشه. خلاصه همش بد و بیراه و وحشی بازی و اعصاب خوردی. بعدم که شوهرش سر یه سری گندکاری های مالی میفته زندان و خلاصه حسابی پدر این فامیل ما تو زندگی درمیاد. حالا 4-5 ساله نمیدونم چی شده که این آقاهه برگشته تو فامیل و با اعتماد بنفس رفت و آمد میکنه و در حالیکه من جغله هم هنوز دلم باهاش صاف نشده این فامیل ما یه "آقامون" میگه 100 تا از دهنش می ریزه...

اون موقع می گفت طلاق نمیگیرم به خاطر بچه هام. اما انگار به خاطر خودش بوده! عین عاشق و معشوق میمونن! از اولشم بهترن!

واسه همینم میگم نمیشه تو زندگی زن و شوهرا دخالت کرد.

دیروز داشتم فکر میکردم " علیرضا قربانی" که تیتراژای سنگین تلویزیون رو می خونه تا حالا نشون ندادن. گفتم برم تو اینترت سرچ کنم ببینمش. اما در عین ناباوری امروز صبح که بیدار شدم تو گفت و گوی تنهایی شبکه 4 داشتن باهاش صحبت می کردن!

خلاصه اینکه فکر کنم این دوره درس خوندن فراگیر باطنم رو شدیدا صیقلی کرده!

دعا...

 

خوب به دور و برت نگاه کن! ببین کجا وایستادی..

خودت خوب می دونی چقدر گناه کردی...چقدر نماز نخوندی...چقدر...؟

حالا یه دختر خوشگل و خوش تیپی که همه دوستت دارن...

هیچ کس هم از خرابی هات خبر نداره

کلی پس انداز داری که هیچ کس نمیدونه...

توی یه خونه خوب و با آرامش نسبی داری زندگی می کنی...

مدرک مهندسی داری اونم تو رشته ی مورد علاقه ت

یه خانواده ی خوب داری که همه جوره می تونی روشون حساب کنی...

یه ماشین زیر پاته که هر غلطی بخوای می تونی باهاش بکنی و کلی باهاش فخر بفروشی...

اینهمه شعور آدم شناسی داری

انهمه اعتقاد و حرف برای گفتن

هیچ وقت فکر نمی کردم تبدیل شم به یه دختر خانم با اینهمه تفریح...موبایل ... اینترنت... مسافرتای کوچیک و بزرگ مجردی...

اینهمه لباسای خوب خارجی ...اینکه واسم از ترکیه لباس بفرستن.

اینهمه خواستگار ریز و درشت...

میوه های گرون...هتل های پر زرق و برق...آب معدنی...

حتی فکر نمی کردم جرات تنهایی و بدون اطلاع خانواده جایی رفتن رو داشته باشم

هیچ وقت فکر نمیکردم تو سن و سال کم از خود آسمون برام برای خونه ی خدا واسم دعوت نامه بیاد...

هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم با کسی که دوسش دارم از طریق اس ام اس موبایل ( این تکنولوژی که عاشقشم چون وقتی با تمام وجود بهش نیاز داشتم به فریادم رسید )رابطه م رو ادامه بدم. 

هیچ وقت فکر نمی کردم اتفاقی که الان افتاد بیفته: 

پدر وارد اتاق شه و بدون اینکه گیر بده به اینکه دیشب نخوابیدم و هدفون رو گوشمه با لبخند ازم خداحافظی کنه!

هیچ وقت فکر نمی کردم بعد 5 سال جایی رو داشته باشیم که بدون هیچ مزاحمی هر وقت عشقم کشید بتونم برم پیشش...اونم اینطور... با اینهمه محبتی که بهم داره...

هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم به جای عینک لنز بذارم تو چشمم و وانمود کنم هیچ مشکلی ندارم...

خدا جون!

من واقعا لیاقت این نعمتا رو ندارم...حتی ازت نمی خواستمشون...اما تو دادی...

یه کاری کن وقتی 5 سال دیگه می آم اینجا بتونم چند برابر داشته هامو اینجا بنویسم...

مثلا:

کارشناسی ارشد

یه شوهر خوب و مهربون و بی نظیر

یه بچه ی سالم و صالح

یه شغل درست و حسابی...

یه خونواده ی سالم و برادرای تحصیل کرده...

خدایا!

حاجت ماه رمضون امسالمو بده...

نذار اینهمه مسلمون شدنم بی نتیجه بمونه...

من می خوام برم دانشگاه! همین امسال...

تو رو به آبروی حضرت زهرا آبرومو بخر!

قول می دم قدرشو بدونم...

خدایا!

خواستگارامو کم نکن...

بذار قدرت انتخابم بالا باشه و کمکم کن بهترینشونو انتخاب کنم...

خدایا!

یه شغل عالی و پر از پول و محیط خوب برام آماده کن که حسابی خودمو توش غرق کنم

خدایا!

کمک کن پایان نامه م رو تحویل بدم و تموم شه بره!

خدایا!

خودت گفتی ازم زیاد بخواین...

تازه اینا فقط واسه خودمه...

بقیه ش میمونه شب قدر!

ناامیدم نکنی....!

افطاری دوره امسال

پارسال این موقع که رفته بودم افطاری دوره بچه های مدرسه...خیلی دلم گرفت

دلیلش این بود که دو تا از بچه هامون م.ر.خ و م.د که اصلا فکر نمیکردم یه روز شوهر گیرشون بیاد ازدواج کرده بودن. دوستام هم نبودن و تنها بودم تقریبا.

دلیل اصلی دل گیریم این بود که م. د که خودش زیاد آدم جالبی نیست یه ازدواج ایده آل کرده بود... پسر خیلی جوون و تحصیلکرده و خوش تیپ و مایه دار...

همه چشماشون چهارتا شده بود!

اما من خوشحال بودم که اینقدر راضیه. فقط دلم از این گرفته بود که من هنوز نتونستم یه انتخاب درست کنم...بچه ها یکی یکی دارن ازدواج میکنن و ما همین طوری موندیم...نگاه های دوستام سنگین بود...هرچی باشه انتظار داشتن اول همه من شوهر کنم.

همونجا از صمیم قلب آرزو کردم تا سال دیگه اگه ازدواج کردم زولوبیا بامیه ی سفره رو من ببرم.

اما نشد...ناراحت هم نیستم. من خودمو سپردم به خدا و مطمینم بهترین شوهر دنیا قسمتم میشه.

اما امسال...

طفلی م. د طلاق گرفته بود... (من جاش بودم عمرا نمی اومدم امروز!)

یواشکی از دوستش پرسیدم چرا؟ و شنیدم : عوضی مفت خور بود!!!

چقدر از خودم خجالت کشیدم امروز... چه ظاهر بین شده بودم.

 

واسش دعا کنید کسی ژیدا شه که خاطره تلخ شو پاک کنه براش

انتخاب اسم جدید برای کلبه ی تنهایی هام

 

رفتم تو شیر تو شیر غرفه افق و بعد از کلی طعنه خوردن از آقایون محترم و نیمه محترم " قیدار " رو خریدم! تیراژش از چیزی که فکر میکردم کمتره اما خوب بدم نیست...شنیدم تو همین نمایشگاه امسال به چاپ سوم رسیده.

بعد کنکور آزاد شروع کردمش... قشنگ بود! یعنی من دوسش داشتم! (البته به پای"من او" نمی رسه هااا!)

از نویسنده های باهوش خوشم می اد

از " رضا امیرخانی " خوشم می  آد...از اینکه دل میده به نوشتن .. از اینکه رو هوا چیزی نمی نویسه! یه جوری می ره تو بطن زندگی و تیپ شخصیت میسازه که آدم فکر می کنه جد اندر جد کامیون دار بودن! یا مثلا یه عمر خلبان بوده!به قول خودش با اهل بخیه اشنا بوده... البته همینا هم باعث میشه طرفداراش کمتر بشن! یعنی ادم روانی میشه تا ته و توی ماجرا رو در بیاره! حداقل باید 7 بار بخونی تا کامل بفهمی چی به چیه!

کلی هم بهش انتقاد دارم که دلم می خواست رو در رو بهش بگم اما قسمت نشد. بیشترم راجع به " بیوتن" بود .

از اینکه به کوچکترین چیزایی که دور و برمونه دقت می کنه اما یهو یه سری مسایل مهم رو عمدا یا سهوا  ندید میگیره بدم میاد( یعنی یه جورایی انگار خودشم گیر میکنه و می خواد بپیچونه خواننده رو)

پیشنهادم داشتم کلی...مثلا اینکه در قالب نامه یه کتاب بنویسه ...با اینکه یکبار این کارو کرده و زیاد موفق نبوده اما مطمینم با تجربه ی الانش می ترکونه!! از من او هم بهتر میشه! البته اگه موضوع جالبی پیدا کنه.

از بازی کردنش با جمله ها و کلمات  خوشم می آد ...

از اینکه  فکرش بازه اما چهارچوب داره خوشم میاد...

یه دعا هم همیشه براش دارم: اینکه از چیزایی که نوشته پشیمون نشه! مثل بعضی هاااا...

بگذریم... به یاد فامیلمون که بعد خوندن رمان رضا امیرخانی  اسم بلوتوث موبایلشو گذاشته بود ارمیا!!!

منم می خوام اسم وبلاگمو عوض کنم...

شاید اینطوری کمتر هم جلب توجه کرد...!  

عنوان جدید وبلاگم: " یارب نظر تو برنگردد"

تو ذوق خوردگی

 

 

هیچ وقت خط و نقاشی ام خوب نبود و به واسطه ی همین موضوع علاقه ای هم به درس هنر نداشتم...تا روزی که... معلم هنر کلاس دوم راهنمایی سرکلاس آمد. روز اول کلاس، معلم هنر بعد از معرفی و آشنایی های معمول افق جدیدی را به روی من و دوستانم گشود...زاویه ی دیدش به هنر و خط کشیدن های مداومش مرا به دنیای جدیدی دعوت می کرد.دنیایی که تجربه کردنش را دوست داشتم...هر جلسه که میگذشت با ذوق و شوق تکالیفم را انجام میدادم و از پیشرفتهای اندکم غرق در لذت می شدم، با وسواس از خطوطش تقلید میکردم و هرچه می گفت به ذهن می سپردم تا برای جلسه آینده بهترین کار را ارایه کنم. نه فقط من بلکه همه ی دانش آموزان دوم راهنمایی وضعیت مشابهی داشتند...این بود که نمرات من معمولا متوسط نمره کلاس بود.یک شاگرد معمولی بودم وانتظار دیگری از خودم نداشتم...همین که بجای خطوط درهم و برهم می توانستم طرحی بزنم و با قلم روی کاغذ های گلاسه که تا یک سال قبل لیز بودنشان آزارم میداد سیاه مشق کنم برایم کافی بود.

درست به یاد نمی آورم دوستانم چه شیطنتی کردند که معلم هنر را از کوره در برد.گمانم کفش معلم هنر را از جلوی در نمازخانه برداشته بودند یا شیطنتی این چنین. که از بخت بد بعد از پیگیری های مدیریت محترم مدرسه سرنخ ها به کلاس ما ختم شد!

روز بدی بود... هرطور بود باید اثبات میکردیم که کار ما نبوده و هیچ مدرک و دست آویزی نداشتیم. هوای کلاس بوی استرس و ناراحتی می داد... بعضی بغض کرده بودند و بعضی در پی رفع اتهام بودند. بعضی با هم درگیر بودند و به هم تهمت می زدند.

با ورود معلم قایله خوابید ...کلاس سکوت محض بود و معلم هنر گاهی با لحن تند و عصبی و گاهی با بغض و ناراحتی مشغول سخنرانی بود. و باز نمی دانم چه شد که معلم هنر من را مثال آورد...اولین بار بود که من به تنهایی موضوع بحث او می شدم. قبلا فقط از دوستانی صحبت می کرد که کارهای خوشنویسی و طراحی شان در نمایشگاه مدرسه شرکت داده میشد. معلم هنر گفت  که این دختر مودب و با شخصیت است. بارز است که از خانواده ای اصیل است و حاضرم قول بدهم که این عمل ناپسند کار او و دوستانش نبوده است  درست که کارهای هنری اش خوب نیست و در این کلاس حرفی برای گفتن ندارد اما...

این جمله ی ناگهانی و با صراحت مثل پتک بر سرم خورد! من که در دنیای کودکی ام غرق در لذت تجربه ی خط و نقاشی بودم یکباره از قله به دره پرت شدم.نه لبخند رضایت دوستان از رفع اتهام آرامم می کرد و نه تعاریف بی پایان معلم هنر  از خصوصیات اخلاقی عالی ام!

معلم هنر قصد بدی نداشت... اما ایکاش می دانست پشت همین کارهای پر از اشکال چقدر انگیزه و علاقه هست. اگر می دانست چقدر میل به بالا رفتن در همین دختر بی هنر هست هرگز  مرا از اوج به پایین هل نمی داد.

تاوان یک جمله ی به ظاهر محبت آمیز چندین برابر انگیزه ای بود که معلم هنر خودش در وجودم جاری کرده بود و سالها به طول انجامید تا چشمه ی خشکیده ی علاقه به هنر دوباره در قلب من جوشید.  

 

 

پینوشت: این مطلب رو نوشتم واسه یه استاد بزرگ... ازمون خواسته بود درمورد لحظه ای بنویسیم که یک معلم با ندونم کاری چند سال ما رو عقب انداخت. منم با کلی ذوق این متن رو نوشتم و جلسه بعدش اصلا ازمون نخواستش! منم برگه م رو پاره کردم اما حالا که فایلشو پیدا کردم گفتم بذارمش اینجا!