7/9/92 – 14/9/92


قضیه داداشی جدیه گویا!

و من میدونم که تاثیر بدی روم میذاره...

یعنی میشه یه روزی به یه مرد اعتماد کرد؟!

بیشتر از داداشی؟!



هفقته ی دوم دوره س!

هیچ کلاسی هم نرفتم!


آخر این هفته عمو اینا بدون عمو البته اومدن!


تو این هفته دو تا خواستگار پولدار دکتر ( یکی داروساز و یکی معمار) رد کردم!


دارم وارد هفته ی سوم دوره میشم و کلی نخونده دارم...


خدا!

کمک!

23/8/92 – 30/8/92


یه خبراییه تو خونه...

داداشی دیر میاد خونه...

صبا میخوابه تا 2 و بعدم میره بیرون تا نه!

من میگم میره کتابخونه

مامی میگه دوست دختر داره...

شواهد قراینی هم وجود داره!

اما من کلا باوردم نمیشه...


اگر وجود داره دوست دارم رفتار مامان اینا منطقی باشه.



شروع کردم هفته ی اول دوره رو...

با یه برنامه ی فشرده...


آقای م.ع صدام کرد و کلی باهام حرف زد که به خدا من خوب درس میدم و اینا...

یه چیزای دیگه هم گفت...انگار میگفت از من چغولی نکنید براتون کار پیدا میکنم و اینا که من نشنیدم کلا!!!



21/9/92 – 28/9/92


س.ب به خوبی جمع بندی کرد درس س.الف رو...


رفتم پیش س.ب

گفت آرامش داشته باش!

گفت: آشتی کن با خدا...

گفتم: ارزش نداری اینجا...

گفتم سراغ درسای دیگمون رو نمیگیری...

گفتم: قطعم با خدا...

گفتم: س.الف افتضاح بود.

 

جلسه اخر ف. ر بود...نمیاد دیگه! چه زود گذشت!


م.ع از م.م خواستگاری کرده!!!

م.ع ازمون پرسید راجع به درسی که تازه شروع شده و استادش 0 س.الف9 دیکته میگه بهمون!

ترکوندیم بسکه بد گفتیم.

 

این هفته می ترکونم!

میبینی خدای خوبم؟!

یهو یه آدم بی دین و ایمون ( شایدم بنده خدا با دین و ایمون باشه....نمیشه از رو ظاهرش قضاوت کرد) میشه حلقه اتصال من و تو!

حالا خیلی از قبل دورترم ازت!!!

کاش میدونست این چند روزه چقدر ول شدم... دارم شنا میکنم تو باتلاق گناه...

خودت کمکم میکنی دربیام؟!

کمکم میکنی درس بخونم؟

کمکم میکنی این غده ی دوسانتی آب شه زورتر؟!



 

14/9/92 – 21/9/92


 


 این هفته فقط دو روز خونه بودم!
 همش کلاس داریم تا این درسای لعنتی تموم شن!


دوباره دیدمش...

تصادف کرده تو جاده ساری...

سالمه شکر خدا...

سلام علیک هم کردم باهاش...


داشتم قصه ی تصادفش رو واسه الف.م تعریف میکردم که م.ع رسید....

م.ع خاله زنک از م.م پرسیده من و اون رابطه ای داشتیم فبلا؟!

می خواستم خفه ش کنم!


نمیرسم درس بخونم... ذهنم هم مشغول درسای مونده است!


م.ح.ح شنبه تو موسسه دیده شده!!!



7/9/92 – 14/9/92


 


سیگار رو مغز و قدرس ذهنی تاثیر داره؟!

آخه هرکی تو کلاس ما می درخشه سیگاریه!

رتبه ی یکمون هم امروز فهمیدم سیگاریه...

با دو سه تا از دخترا...

استاد زبانمون هم که مخه سیگاری بوده قبلا...

مدیرعامل موسسه هم...

م.ع یه قرصی معرفی کرد که مال عقب افتاده هاس! گفت ذهن رو باز میکنه و خواب رو زیاد.

می گفت دوستاش تو خوابگاه گراس میکشیدن و شب تحویل پروژه ها خلاق میشدن! میگفت 9 نفر تعلیقی داشتن!

خلاصه که دوستان ناباب در حال اقدام به سیگاری شدن هستند!


کارگاه گذاشته بودن واسه اون گروهی ها... 12 ساعت 90 تومن!

واسه ما هم قرار بود بذارن!

بچه ها نرفتن! رایگان شد! هم واسه اونا هم ما!

 

 

7/9/92 – 14/9/92



این هفته آزمون برگزار شد و من شدم رتبه ی 1. بماند تقلب و اینا... ولی راضی ام از خودم!

من کل پکیج رو ثبت نام کرده بودم...

حالا میگن آمار2 جداس!

4 جلسه 148 تومن!

روانی بودماآآآآآآ

گفتم نمیام!

بچه ها رفتن سر کلاسش!

گفت واسه شماها رایگانه...

معلوم نیست چی بشه!

 

رفتم پیش س.ب

گفت تو حاشیه نباش!

گفت: تقصیری نداره. سرش شلوغه و نیروش کمه و بچه ها پر توقعند.

گفتم: بچه های ما وقت ندارن...

گفتم: قضیه ی اون شب رو درستش میکنم. میرم پیش مدیرعامل و ازش تشکر میکنم.

گفت: میتونی رتبه باشی...

 بعد اون گندی که تو نظرسنجی ها زدم...دوست شدیم خلاصه

حرفی از امار نشد. به نظرم به اون ربطی نداشت...

فقط بهش گفتم که خودم پول کلاسو جور کردم!


سر کلاس امار 1 هم م.ع نگفت بیا رایگانه!

لیست تاریخ هفته های درس خوندن:



18/7/92 – 25/7/92

18/7/92 – 25/7/92

25/7/92 – 2/8/92

2/8/92 – 9/8/92       ====>  4/8/92 – 8/8/92

9/8/92 – 16/8/92

16/8/92 – 23/8/92

23/8/92 – 30/8/92

7/9/92 – 14/9/92

14/9/92 – 21/9/92

21/9/92 – 28/9/92

28/9/92 – 5/10/92

5/10/92 – 12/10/92

12/10/92 – 19/10/92

19/10/92 – 26/10/92

26/10/92 – 3/11/92

3/11/92 – 10/11/92

10/11/92 – 17/11/92



روزهای نخست درس خواندن


می خوام تمام تلاشم رو بکنم.

میشه! می دونم که میشه...

رشته ای انتخاب کردم که میشه با خوندن نتیجه گرفت. میشه رقیب بچه خرخونا شد.

موسسه ای رو انتخاب کردم که جوش رو دوست دارم و استاداش همه ی تلاششون رو می کنن تا راهنماییم کنن از چه منابعی و چه بخشایی درس بخونم.

می خوام روند بزرگ شدنم رو ادامه بدم :

اولیش روز ارایه پایان نامه بود که جلوی اونهمه دانشجو و استاد، با اعتماد بنفس  یک شیرزن از نظرات خودم و استاد دفاع کردم.

دومیش قبولی فراگیر بود. که تصمیم گرفتم و موفق شدم.

سومیش کلاس نرم افزار بود که به عنوان شاگرد برتر انتخاب میشدم و استاد گاهی بهم پیشنهاد کار میداد.

 

خیلی وقته شکست نخوردم.

خیلی وقته خودم رو پایین تر از بقیه ندیدم.

نمره ی پایان نامه ام از همه ی دوستام بهتر شد.

فقط من فراگیر قبول شدم و سال قبلشم مجاز به انتخاب رشته ی سراسری شدم.

فقط من کارهای خوب به استاد نرم افزار ارایه می دادم و استاد دقتم رو تحسین می کرد.

و این روند ادامه داره...

این دفعه جا نمی زنم.

کم نمیارم.

اونقدر می خونم تا جواب بگیرم.

اونقدر می خونم تا یه دانشگاه عالی قبول شم.

که بشم یه آدم مفید و تحصیلکرده.

که بتونم از دانشگاه کارشناسیم دفاع کنم.

این آخرین فرصته برای اینکه به همه اثبات کنم: " من هم می تونم!"

به همه ی اونایی که پیش خودشون می گفتن: " بچه پولداره و بی همت"

به همه ی اونایی که وقتی رفتم رشته ی ریاضی گفتن: " ما مطمینیم یک روز رشته های انسانی را خواهد خوند!"

به همه ی اونایی که راه و بیراه با نیشخند می پرسن: " چه خبر؟ چی کار می کنی؟ "

 

راهم راه مستقیمه، بی راهه نیست. خدا کمکم میکنه.

4 ماه زحمت میکشم واسه یک عمر سربلند زندگی کردن...

می خوام و می تونم!

 

دلمم می خواد!

دلم هوای سال پیش دانشگاهی رو کرده...

منظم و با برنامه درس خوندن واسه رسیدن به یه هدف بزرگ...

واسه با هم بودن هایی که خاطره شد...

واسه سختی هایی که زیادم تو ذهنم نمونده...

 

می خوام مثل همه ی اونایی باشم که دانشگاه قبول میشن.

با سختی و مریضی... با همسرداری و بچه داری... با بی پولی و بی معلمی...

حالا من یه قدم از همه جلوترم.

خدا رو دارم.

انگیزه دارم.

استاد و کلاس و جزوه دارم.

و چهار ماه طلایی.

 

 

باز هم ارشد...

سلام!

من اومدم با یه تصمیم بزرگ!

میخوام درس بخونم!

یه رشته ی جدید و نا آشنا!

رفتم کلاس ثبت نام کردم!

رفتم کتاباش رو خریدم!

قبول میشم!

دانشگاه تهران!

وقتم کمه اما پرم از انگیزه و شوق!

همه ی تلاشم رو میکنم!

شاید کمتر بیام اینجا...


دیروز خبر فراگیر اومد. قبول شدم ولی یه شهر خیلی دور، هزار و پانصد کیلومتر از اینجا فاصله داره...

خوشحالم از اینکه خانواده خوب باهام رفتار کردن. دیشب هم شام مهمونشون کردم. پذیرشم مال مهر سال دیگه است. و تا اون موقع سر رفتن و نرفتن وقت فکر کردن دارم و جواب ازاد هم برام مهمه.

خواستگار بارونیه که بیا و ببین....

هر روز یکی رو رد می کنم. حال و حوصله ندارم و گرنه همشون خوبن بیچاره ها... هی ایراد بیخودی می گیرم. البته یکی این وسط خیلی خوبه که ایشالا این هفته میاد. منتظریم لوستر و فرش و تلویزیونمون رو بخریم.

اینتر نت پر سرعت گرفتیم و من بالاخره از قیژ قیژ دایل آپ خلاص شدم.