کارشناسی ارشد...

 

می خوام یه کار بزرگو شروع کنم. 

با امید خدا و اعتماد به نفس بالا! 

با امید روزهای خوب! 

با امید موفقیتی پر از شادی و افتخار! 

می خوام درس بخونم...بکوب! 

بدون اینکه حتی یه ذره فکرای منفی بیاد تو ذهنم! 

همه تلاشم رو می کنم. 

کار سختیه اما خیلی شیرینه.  

یه ذره هم خسته نمی شم! 

شروع می کنم و تا تهش می رم!هر چی می خواد بشه- بشه 

پشیمون نمی شم... با هر شکست برای پیروزی مصمم تر می شم. 

می تونم! 

واقعا می تونم! 

چی کم دارم از بقیه؟  

اگرم کم داشتم خودمو بهشون می رسونم.

تازه یه چیز بزرگ هم دارم. 

امید خدا و اطمینان به توجهش به خودم! 

شاید خیلی ها فکر کردن سر کنکور بدشانسی آوردم. 

ولی خودم بهتر از همه می دونم خدا برای من بهترینو خواست.  

 

یک تکه یخ را که تا دمای ۵۰ - درجه سانتی گراد سرد شده بردارید و به آن گرما بدهید ، ابتدا هیچ اتفاقی رخ نمی دهد . این همه انرژی گرمایی صرف می شود ولی هیچ نتیجه ی قابل رویتی مشاهده نمی شود . ناگهان ، در دمای صفر درجه ، یخ ذوب و به آب تبدیل می شود . کار را ادامه بدهید . باز هم انرژی فراوانی صرف می شود بدون آنکه تغییری مشاهده گردد . تا اینکه وقتی به حدود ۱۰۰ درجه سانی گراد می رسیم ، حباب و بخار ایجاد می شود !

و نتیجه ؟

این احتمال وجود دارد که ما انرژی زیادی را صرف کاری کنیم ، مثلا صرف یک پروژه ، یک شغل وحتی یک قالب یخ و با این وجود به نظرمان برسد که هیچ نتیجه ای نگرفته ایم . اما در حقیقت انرژی ما دور از چشممان در حال ایجاد دگرگونی بوده است . کار خود را ادامه دهید و مطمئن باشید که دگرگونی از راه خواهد رسید . این اصل را به خاطر بسپارید ، بی جهت دچار هراس نشوید و یاس را نیز به خود راه ندهید و بدانید که : هیچ تلاشی ، بی نتیجه نمی ماند.آری باید امیدوار بود و به کمترین ناملایماتی که در تلاش های مان میبینیم ناامید نشویم.

 

 

 

قبول میشم!  

 

مثل ع.الف و م.م و ش و م.م 

مثل م.ال و م.ن.م و ت.م که خوندم و فهمیدم و نمره خوب آوردم و جلو دوستام سربلند شدم. 

خدای خوبم! 

عاشق راهی ام که دارم توش پا می ذارم. 

اگه درسته کمکم کن.درهای رحمتت رو برای بنده ی گناهکارت باز کن که خیلی محتاجه.  

 

شب قدر

امسال برخلاف هرسال 3 تا شب قدرو قران سرگرفتم.

شب 23 ماه رمضون که شنیدم خیلی محتمله که شب قدر باشه کلی دعا کردم.البته به خاطر شرایط خونوادگی زیر پتو!یعنی دراز کشیدم. پتو رو کشیدم رو سرم و دعا کردم.قبوله یعنی؟!!!!

خیلی دعا کردم. نزدیک 2 ساعت هرکس یادم اومد از بچگی تا حالا دعا کردم. بعدم واسه یه ازدواج موفق و تحصیلات و شغل از خدا خواستم.

حس خوبی دارم!انگار خدا صدامو شنیده باشه. بعد سحر دیگه خوابم نبرد و کلی فکرای خوب کردم.مامیم که بیدار شد گفت یه خواب خیلی قشنگ دیده. خوابش زیاد سر و ته نداشت. یه هوای بارونی....یه خواستگاری که سرش خیلی شلوغه. یه غذای مفصل...

خیلی حالش خوب بود. امیدوارم خوابش معنی خوبی داشته باشه. آخه مامانم خیلی مومنه.تو کتاب تعبیر نوشته که خواب 23 و 24 هرماه تاثیر بدی داره... اما هیچی نمیتونه حس خوب منو مامانمو از بن ببره.

حس می کنم به همین زودیا جفتمو پیدا می کنم. خدا می دونه چطوری...

دعام کنید

کار و بیکاری...


امروز فکر کردم هرطوری که هست باید برم دنبال یه کاری

این کار می تونه یه شغل موقت بدون درآمد یا ترجیحا بادرآمد کم دانشجویی باشه

می تونه کلاس راجع به رشته م باشه که در آینده کمکم کنه

می تونه کلاسآیی باشه که استادمون گفت می ذاره و من بینهایت مشتاقم تو کلاساش شرکت کنم.خداکنه بشه...نه فقط به خاطر ربطش به رشته م ...به خاطر عشقی که به این چیزا دارم.

می تونه کلاس بی ربطی باشه.هنری...ورزشی و...

می تونه کلاسای کارشناسی ارشد باشه که کم کم شروع کنم به تلاش واسه دو-سه سال آینده!

میخوام سرم گرم باشه و حالا که دارم لیسانسم رو می گیرم خونه نشین و بیکار نشم که مثل دیشب مامانم دم بگیره که بیکاری و هیچ کمکی به من نمی کنی و باید پابه پای من کار کنی و می خوری و می خوابی و....

آخه من نمی دونم چیکار می کنه که اینقدر بهش فشار می آد؟

تو ماه رمضون که فقط یه وعده پلو درست میکنه!اونم یک شب درمیون! سحری که یا کباب می خوریم یا جوجه کباب یا فوق فوقش یه مرغی گوشت پخته ای چیزی...

چای دم کردن و سفره افطار و سحرو پهن کردن که کار ماست! یه ظرف شستنه که اونم هر روز می ندازه گردن یکیمون.

همه پدر- مادرا این جورین؟

خوب وقتی می خواست حامله شه فکر اینجاشو می کرد دیگه!!!

من اگه جاش بودم الان تو این شرایط جامعه فقط خدارو شکر می کردم که همچین بچه هایی دارم !!!

که نه خرده شیشه دارن! نه خواسته ی نابجا نه هیچ چیز دیگه!

سالهاست تو یه فسقل خونه قدیمی زندگی می کنیم با یه پول تو جیبی اندک و هیچ توقعی...

خود بدبختمو بگو....

همین الان تو سن 22 سالگی هیچ چی ندارم! همین اتاقم...

هیچ چیش سلیقه ی خودم نیست! نه میزم نه تختم نه میز کامپیوتر نه فرش نه پرده! هیچی!

حتی واسه تلویزیون ؛ یخچال؛ گاز؛ مبل... یک کدومشونم نظر منو نخواستن!

حتی سرویس طلایی که  14-15 سالگی برام خریدن هم منو نبردن!

اونوقت الان که میگم به جای سکه کامل واسه عروسمون گردنبند بخرین مامانم انگار که کفر شنیده می گه : " هرگز! طلای زینتی سلیقه ایه! "

می بینید؟

4 ساله قراره برامون دوربین بخرن! انگار نه انگار!

اون وقت همشم ازمون توقع کار دارن!

نمی دونم چقدر از سریالهای ماه رمضون امسال خوشتون اومده .من سقوط یک فرشته رو ترجیح می دم! خیلی از سارا خوشم می آد. یه جورایی روحیه ش رو ستایش می کنم خیلی با جرات و بی پرواست. از بچگی خیلی از این شخصیت خوشم می اومده( مثل دختر صاحب خونه ی خونه قبلیمون) اما ودم هیچ وقت نتونستم این شخصیتو تمرین کنم. هیچ وقتم نتونستم ادمایی مثل فاطمه رو تحمل کنم( البته خیلی دوست دارم شوهرم مثل فاطمه باشه، منطقی و درستکار و صادق! ان شاالله!!!)

راجع به کارم بگم خیلی مصرم.می خوام برم دنبالش. مثلا اگه چند سال دیگه برادرم که باید شاغل شه دنبال کار بگرده چی کار می کنه؟ منم الان همون کارو می کنم! هنوز نمی دونم از کجا باید شروع کنم.خیلی خوبه اگه شاغل شم. روحیه م عوض می شه و یه جورایی خودمو به دوستام و خونوادم ثابت می کنم.

در ضمن خیلی دوست دارم تو خانواده همسرم یا خودش و دوستاش یکی هم رشته ی من باشه و بعد ازدواج بتونم با اونا کار کنم. هم محیطش خوبه هم همه چیش دست خودمه.

امشب شب قدر قرآن سرگرفتم و از خدا یه عالمه چیز خواستم! خودم خجالت کشیدم!مگه چی کار می کنم که اینهمه حاجت واسش ردیف کردم؟!!؟!


راستی ما نفری 20 تومن ریختیم به حساب هلال احمر واسه مردم سومالی. شمام اگه توانایی ش رو دارین یکم کمکشون کنید. بیچاره ها خیلی وضع اسفناکی دارن!

 

قد قد قد ....

دیشب افطاری مدرسمون بود.دوباره با کلی خبر نامزدی و عقد و عروسی و نی نی دار شدن!از 20 تا بچه هایی ریاضی دوره ما 6 تامون ازدواج کردن.فکر کنم ز.ح هم حامله است!

یه خواستگار دارم که همه شرایطش خوبه...خوب که چه عرض کنم عالیه . فقط....

فقط هم قد خودمه!بردون اینکه مشخصاتش رو بخونم به مامانم گفتم بگو نه! ولی بابام انگار بدش نیومده! کلی فکر کردم و هنوز به نتیجه نرسیدم! واقعا فاجعه ست به نظرم! مثلا شب عروسی یه کفش 5 سانت و تاج عروس رو هم 20 سانت ازش بلندتر می شم!

اعصابم خورده ...شبم نخوابیدم. بعدم می خوام برم تشییع جنازه بابای عروسمون.

خدایا! کمکم کن درست تصمیم بگیرم! ایده آل ترین حالتش اینه که بیان و معلوم شه یا از نظر خانوادگی تناسب نداریم یا من و پسره تفاهم نداریم!




تنهایی و نذر امشب




هیچ کس با من نیست

مانده ام تا به چه اندیشه کنم

مانده ام در قفس تنهایی

در قفس می خوانم

چه غریبانه شبی است

شب تنهایی من . . .

 

از : سهراب سپهری

 

 

 

انگار یه غمی تو وجودمه...خیلی سرد و دور....

شبیه وقتایی که حس می کنی قراره یه اتفاق بد برات بیفته...دلم یه جوریه ..همش لرز می کنم. کوچکترین صدایی میره رو اعصابم.

یه دوستی دارم که هر سال افطاری می ده به بچه های کلاسمون تو دبیرستان.یه خونه ی فسقلی و ساده دارن که وقتی 20-30 تا دختر جیغ جیغو می ریزن توش از جنگل آمازون بدتر می شه. اما بهترین کارو می کنه ..فارغ از چشم و هم چشمی های معمول باعث می شه لااقل سالی یکبار همدیگرو ببینیم.هر سالم پر از خبر از دوستا و معلما و ... است. هرسال چند تا عکس عروسی و نامزدی می بینیم و کلی ذوق می کنیم. امسال هم دو تا از دوستامون ازدواج کردن و کلا امارمون شد:5-6 تا!البته بعد 4 سال خیلی کمه و کلا هم بچه های ریاضی در امر ازدواج بسیار کند پیش می رن!

خواستم یه نذری بکنم

اینجا می نویسم که یادم نره.

اگه سال دیگه عمرم به این مراسم قد داد و مرد رویاهام رو پیدا کرده بودم و بهش رسیده بودم به ز.ج بگم زولبیا بامیه ی افطار با من!!! می دونم نذر کمیه اما به حال و هوایی که بغل دستیم تو افطار امسال داشت غبطه خوردم!!دلم خواست واسه همون سفره یه نذری بکنم. ان شاالله برسم به اونی که می خوام.




ح.ع - ا.ه.ا - ه.ع.ا

ح.ع

یه خونواده ای بهمون معرفی شد که چون شرایطش خیلی برام خوب بود اجازه دادیم برای دفعه اول مامان و خواهر داماد بیان خونمون. خواهرش دختر خوبی بود اما از اینا که رفتارشون عین زنای 40 ساله است! منم که اصلا سعی نکردم خودمو بزرگ و فهمیده نشون بدم! یعنی حتی یه ذره هم به چیزی تظاهر نکردم! خود خودم بودم! مامانش که فاجعه بود اینقدر دهاتی و بی کلاس بود.

یه موضوعاتی هم مطرح شد که من بی نهایت متنفرم از اینکه تو خواستگاری جلسه اول از طرف مادر و خواهر پسر پیش کشیده بشه! مثلا مامانش مستقیم ازم پرسید : "شما این شکلی جلو بابات می گردی؟"

حرصم در اومده بود شدید!داغ کرده بودم فقط سرم رو انداختم پایین تا حرصم از چشممام نزنه بیرون!مامانم جوابشونو داد!

خواهرش هم همش سعی می کرد یه جورایی جو خونوادشونو بهمون تحمیل کنه!خانما جلو آقایون لباس لختی نمی پوشن و برعکس... مانتوهای بیرون جلفن...چادرآی الان تنگه...

 وقتی رفتند به مامانم گفتم اگه زنگ زدن بگو دوباره با پسرشون بیان!مامانم کف کرده بود که من از چی اینا خوشم اومده! فکر کنم اینقدر شرایط پسره خوب بود  مشتاق بودم ببینمش!خلاصه تا شب که با مامانم حرف زدم دیدم راست می گه ها!!!اینا واقعا در شان ما نیستند!

نظرم عوض شد و گفتم که اگه زنگ زدن بگو نیان!

0بماند که زنگ زدن و گفتن پسر ما خیلی از دختر شما پخته تره!و قضیه تموم شد!

 

یه روز مامان م.م.ف زنگ زد و خواهش کرد که دوباره بیان. گفت ما خیلی دختر شما رو پسندیدیم. دیگه هیچ کس به چشممون نمی آد! از قضا مامان بابام هم خونمون بود و در جریان قرار گرفت. کلی راجع به ترشیدن و ... حرفهای قدیمی زد و مامانم هم نشون می داد که باهاش هم نظره!شبش خوابم نبرد!تا صبح فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که: من که قراره ازدواج بکنم اینا هم که بد نیستن.با همینا وصلت کنم دیگه...البته شرایطشون تغییر کرده بود از نظر شغل و سربازی و یکخونه بزرگ تو شهرک غرب خریده بودن. با این حال دلیل اصلیم این بود که اینا منو می خوان! پس خیلی چیزا رو واسم کم نمی ذارن. پسره هم که ساده و مهربون بود...جهنم قیافه ش و سطح خونوادگیشون و خواهرش و تعدادشون و...

که البته فرداش که با مامانم رفتیم تجریش مخم رو زد و گفت که باید با کسی ازدواج کنی که دوسش داری عجله هم نکن. و قضیه تموم شد.

 

یه روز مامان و بابام خونه نبودن که همسفر کربلامون زنگ زد.قبلا واسه برادر شوهرش اومده بود خواستگاری...یه ایل آدم شهرستانی ریخته بودن خونه ما!وضعی بود واقعا!اونم 11 شب تا یک!

البته پسر بسیار آقا و خوبی بود( ه.ط) ازمنم خیلی خوششون اومده بود ولی فاصله طبقاتیمون خیلی زیاد بود. چهره ی پره رو هم دوست نداشتم...یکمی پیرمردی می زد. 7 سال اختلاف داشتیم.خلاصه وقتی ردشون کردیم هر سه چهار تا خواهر زنگ می زدن یا اصرار می کردن یا دلیل می خواست... مامان بیچارمو بدبخت کرده بود

حالا خانمه با خودم حرف زد گفت واسه یک نفر دیگه می خوان مزاحم بشن منم گفتم مامانم فردا می آد باهاشون صحبت کنید.( فکر کنم اون قبلیه ازدواج کرد) تا حالا هم که زنگ نزدن.

 

یکی از دخترای فامیلمون عروسی کرد. دختر خوبی بود. شوهرش هم خیلی خوبه کلا واقعا به هم می خوردن!همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. منم کلی پشت ماشین عروسشون بوق زدم!!!

نکته قابل توجه اینکه با وجود اینکه دوتا دختر دیگه بین عروس خانم و من از نظر سنی تو فامیلمون وجود داره چون یکیشون ایران نیست و اونی کی هم شرایط مناسبی نداره و شاید به هر دلیل دیگه ای همه منو گزینه ی بعدی تزدواج می دونستند. هر کدوم به یه شکل اینو بهم فهموندن.من دوست دارم عروس بعدی باشم اما دوست دارم طوری عروس بشم که هیچ کدومشون فکرشو نکنن. یه آدم مومن، با اخلاق، خونواده دار، تحصیل کرده، پولدار و...(البته تقریبا مطمینم هر کسی که من انتخاب کنم از بقیه دامادا بهتره.)

 

 

ا.ه.ا رو واسه دوستم معرفی کردم. البته مامان پسره زنگ زد. ولی نه واسه خواستگاری از من! از مامانم خواهش کرد بهش چندتا دختر خوب معرفی کنه. مامانم هم بهد 3-4 هفته چندتا دختر از اینور اونور جور کرد بهش معرفی کرد. البته با رعایت همه نوع سیاست که اگه بعدا من و ا.ه.ا خواستیم ازدواج کنیم خبر به گوش اینا نرسه!یعنی اصالتا منو نمی شناختن. بعد چند وقت کلا بی خیال شدم. گفتم شاید قسمتش باشه با یکی از کسانی که من می شناسم مزدوج شه و خسیسی نکنم! ف.ف که از خارج اومد ازش اجازه گرفتم و شمارش رو دادم به مامانم اونم داد به مامان ا.ه.ا . به نظرم به هم می خوردن البته به جز مسیله قد که فکر کنم 20-30 سانی اختلاف دارن! اگه فهمیدم آخرش چی شد حتما می نویسم. ولی من ا.ه.ا رو کلا بی خیال شدم به دلایل زیادی. که یکیش این بود که عکسشو تو فیس بوک پیدا کردم و زیاد ازش خوشم نیومد!

 

الان یه هم اسم اون مطرح شده. (ه.ع.ا ) خواهر و دامادشون و مامان و باباش بسار آدم حسابی و تحصیل کرده تر از ما بودن ولی وقتی اومدن دیدیم واقعا بی پرستیژ و بی کلاس و دهاتی بودن. پسرشون هم یکم پررو تشریف داشتن و کلا از بالا به ما نگاه می کردن!پسره فقط 4 سانت از من بلندتر بود و تناسب چهره ای هم نداشتیم اما پسر خوبی بود. می گفت عروسی تو خونواده ما عزیزه که با همه گرم باشه و همه مسافرتای گروهی رو بیاد! منم گفتم: زرشک!انگار بهشون بدهکار بودیم. ردشون کردیم و فرداش معرفمون زنگ زد کلی اصرار که چرا گفتید نه! البته خدارو شکر درکمون کرد چون خودشم ادم باکلاسیه. دلم نمی خواد دیگه درموردش فکر کنم.

 

تو این شبای عزیز دعا کنید همسفر گمشده ی من  زودتر در زند این خانه را!البته اگه بتونیم تا اخر شهریور خونمون رو عوض کنیم و در خونه ی جدیدمون رو بزنه خیلی بهتره!!!

 

ع.ر.ی - الف-ه-الف



 

یکی از همکارای مامانم آبان سال 88  یه خونواده ای رو بهمون معرفی کرد. مامان پسره با مامانم تلفنی صحبت کرد. یادم نیست چرا اما قرار شد اگه دوباره زنگ زد مامانم بهشون یکی از دوستای دانشگاهم ( ز-ت) رو معرفی کنه چون هردوشون یزدی اند. البته خانمه دیگه زنگ نزد و ماجرا تموم شد.

تا همین چند روز پیش دوباره خانمه بعد 1 سال و نیم زنگ زد و گفت یادش نیست چرا دیگه بهمون زنگ نزده! یکم حرف زدن و معلوم شد پسره که اون موقع هوا فضا می خوند الان خلبان شده. مثل همیشه اطلاعات ردوبدل شد تا نکته ی اصلی اختلاف پیدا شد! آقای داماد دوست دارن خانم آیندشون چادری باشه و فقط هم چادر معمولی سرش کنه! مامانم کلی باهاش کل کل کرد و آخرم قرار شد ما فکرامونو بکنیم.

به مامانم گفتم با این قضایا مشکل ندارم اما می ترسم کلا آدم بامبولی ای باشه! خانمه که دوباره زنگ زد مامانم گفت که من چی گفتم اونم رفع و رجوعش کرد و قرار شد دوباره مامانم باهام حرف بزنه. هرچند از نظر فرهنگی و تحصیلات و جو خونوادشون از ما پایین تر بودن و قد پسره هم 174 بود اما گفتم یکم ارزشش رو داره. یه قرار بذاریم به شرطی که جلسه اول هر دوشون بیان. خانمه هم قبول نکرد پسرش رو بیاره. منم که نه وقت دارم نه حوصله...از اینهمه بامبولم خسته شده بودم سفت وایستادم که نمی خواد بیان و قضیه خاتمه یافت .

کلا خیلی خونواده ی سنتی ای بودن. مامانشم خیلی نگران بود پسر 26 سالش تو دام دخترای محل کارش بیفته.حس کردم خیلی رو پسرش نفوذ داره.از همین که هنوز نتونسه زن براش بگیره معلومه!

حالا که تموم شد و امیدوارم یکی رو زودتر پیدا کنن.

این قضیه باعث شد یکمی رو اینکه همسرم خلبان باشه و مدام در خطر فکر کنم که چند روز بعد یکی از فامیلامون زنگ زد و از مامانم اجازه گرفت ما رو به یکی از فامیلاشون معرفی کنه. پسره می شه پسر عموی دختر عمه م.

نمیدونم قبلا چی پیش اومده بود اما من رو این پسره فکر کرده بودم! هرچند تاحالا ندیدمش و فقط مامانشو 10 سال پیش تو یه عروسی دیدم. یعنی اصلا اصالتا اینا ایران زندگی نمی کنن!!!

به هر حال از من 4 سال بزرگتره و امریکا هوافضا خونده.خونواده خوبی داره.مامانشو دوست دارم اما حس می کنم یکم بچه سوسول و بی عرضه باشه!!!دلیلش رو نمیدونم. در ضمن دوست داره ایران زندگی کنه و مامانش مخالفه و با هم درگیرن فعلا! حالا اصلا نمیدونم مصر هست زن بگیره یا نه.

امیدوارم هیچ وقت مامانش زنگ نزنه چون اصلا دلم نمی خواد کل فامیل در جریان قرار بگیرن و نظر بدن. به دلایل زیادی فکر می کنم به تفاهم نرسیم و اصلا ارزش مطرح شدن نداره.




سوسک



امشب از سروصدای یه سوسک تو اتاتق بیدار شدم. اول فکر کردم بابامه...آروم گفتم : بابا! چی می خوای؟

جواب نداد!

ترسیدم دزد باشه.تو سایه های اتاق و البته وسایل زیادی ه تو اتاقمه دنبال آقا دزده گشتم و سعی کردم از صدا بفهمم کجا ست ولی اینقدر خواب آلوده بودم که نشد.

پاشدم با ترس و لرز گشتم چیزی نبود همه برقای خونه رو روشن کردم که اگه از جایی دراومد بقیه زود بیدار شن!

خلاصه یه چرخی زدم تو خونه برگشتم نشستم تو اتاقم دوباره گوش دادم به صدا که یهووووووو سوسک محترم پرواز کرد و رفت پشت تختم!!!

خیلی جلو خودمو گرفتم که جیغ نزنم. رفتم اسپری سوسک کش (خوب شد داشتیم) آوردم خالی کردم زیر تخت که یهو بال بال زنان اومد بیرون. اینقدر روش ریختم که بیحال افتاد.

می خوام اعتراف کنم اولین سوسکیه که در تاریخ عمرم کشتم!

****

مردها...


 

دوست دانشگاهم که خیلی باهم صمیمی هستیم و تقریبا همه چیزو درمورد خودش و خونواده ش می دونم دو-سه هفته است عقد کرده.خواستگارش دوست برادرش بود که همدیگرو ندیده بودند قبل و اومدن خواستگاری و از هفته اول خواستگاری تا بله برون فقط یک ماه طول کشید.دو سه روز بعد بله برون هم عقد محضری کردن.دوستم متولد 66 و شوهرش متولد 63 است.

فردای روز عقد داماد عروسو میبره خونه خودشون که مامان باباش هم نبودن و...

من با این قضیه مشکل دارم!!! یعنی همه مردا همینن؟

نمی تونن دو روز صبر کنن؟؟

اینا هنوز به هم "شما" می گفتن!

این چند روز تعطیلی هم رفتن مسافرت و به قول دوستم خودشونو خفه کردن!!

البته از این نظر خوشحالم که همه چی واسه دوستم راحت پیش رفته چون همیشه خیلی می ترسید ولی حالا همه چی براش عادیه فقط نگران حامله نشدنشه.


حالا


خیلی منتظر م.م بودم ولی خبری ازشون نشد تا دوتا خواستگار خوب بهمون معرفی شد. فکر کردم حیفه ردشون کنم. یکیشون دیگه زنگ نزد اما م.ف اومد.... دو جلسه هم اومدند.خوموتده ی بدی نبودن. پسر خوبی هم بود اما  به دلم  ننشست.زشت نبود اما ازش خوشم نیومد. مادر و خواهرش خیلی مهربون و صمیمی بودن ولی یکمی از ما سطح پایین تر بودن. با توجه به سنش وضعیت سربازی و تحصیلش چنگی به دلم نمی زد. یه خواهر کوچیک مشکل دار هم داشت که  البته دلیل رد کردنم این نبود. 4 تا خواهر برادر کو چیکتر از خودشم داشت که نسبت بهشون حس پدرانه ای داشت. منم می شدم عروس بزرگ و تا اخر عمر اسیرشون می شدم.البته اینا هیچ کدوم دلیل قانع کننده ای نیستا...اگر ازش خوشم می اومد بازم ادامه می دادم.ولی از رد کردنشون هیچ حس عذاب وجدانی ندارم و با دل مطمین ردشون کردم و از این بابت خیلی آرومم. دوبارم پیغام فرستادن که توروخدا دوباره بیایم ولی من تصمیمم عوض نشد.اگه سنم بالاتر بود شاید قبولش می کردم اما الان منتظر یه موقعیت خوب تر هستم که ان شاالله زودتر پیداش بشه.

آخه امسال که داشتیم وارد سال 90 می شدیم با یکی از دوستام نیت کردیم امسال شوهر کنیم!!!

جالب تر اینکه دوستم م.ح.ع الان عقد کرده....!( ان شاالله خوشبخت شه البته اگه من می خواستم مثل اون ازدواج کنم تا حالا بچه م هم دنیا اومده بود!)

بعد این خواستگاره سه چهار تا خواستگار تقریبا خوب داشتم که با همین دلایل سن و تحصیلات خانواده و خونه نداشتن و... ردشون کردم. مامانم از دستم حسابی حرص می خوره اما به روی خودش نمی آره. نمی دونم چم بود اما اصلا حوصله اومدن و رفتن ندارم دیگه! می خوام یکی بیاد و تموم شه بره.حالا چند روزیه کسی زنگ نمی زنه و می ترسم بابت رد کردنای بی خودیم باشه!!

خدا کنه اینطور نباشه ولی...

دعاکنید...