-
اخبار...
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 15:42
خواستگار نداریم. فکر کنم. الف- ب داره ازدواج میکنه. دختر معلم ادبیات مدرسه که متولد 66ه بعد یک بار عقد دایم و یک بار عقد موقت، شیرینی خورد! خدا سومی رو به خیر کنه! اما خداییش هم خوشگل و خوش تیپ و مهربون و بجوشه... هم درس خون و خلاصه عالی... ( خوشبخت شه ایشالا) مامان بابا بیمارستانه. از عفونت ریه احتمالا مامانم سردردای...
-
شعر از ناصر ندیمی
شنبه 19 مردادماه سال 1392 11:39
1- این روزها حس بدی با دوستان دارم با دوستانم حالتی”دامن کِشان” دارم آنقدر مردادم که حتی در یخِ بهمن انگار طرح جامع خرماپزان دارم در من کسی افتاده مثل “من نمی فهمم” یا حرف های مبهمی توی دهان دارم یک جنگ اغلب نامقدس یا مقدس تر با دشمنان فرضی این داستان دارم این داستان چیزی ندارد جز همین شاعر یک شاعر دلواپس نامهربان...
-
خواستگاری در خواستگاری!
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 11:08
یه خواستگاری داشتم که خیلی مرا پسندیدن! وضع مالیشون راضیم میکرد! اما نپسندیدم و گفتم:نه! ناراحت شدن! اصرار کردن! گفتم: نه! و تمام! نا امید شدن! رفتن یه جا دیگه خواستگاری! عروس خانوم نپسندید و گفت پول ندارین! و من رو معرفی کردن به برادر عروس خانوم! برادر عروس خانوم اومد خواستگاری من! من گفتم: پول ندارین! شاید مسخره...
-
شعر
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 11:02
دوست دارم که در تو شعر شوم،دوست دارم تو دفترم باشی شهریارم شوی گلت باشم،یا نه اصلا تو اخترم باشی شهره ی شهرمان شوی در عشق،مطلع نابِ هر غزل باشی دوستانم اگر چه بسیارند،تو ولی یار و یاورم باشی دوستم داری و نمی گویی،دوستت دارم و نمی دانی دوستی نه،زیاد جالب نیست،دوست دارم که همسرم باشی خستگی را بگیرم از دنیات،دائما فکر...
-
چنان تلخم که گویی تا ابد این غم نمیریزد....
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 21:56
کمبود محبت دارم! کاش استاد میدانست با تعریف کردن از کارم چگونه امید را مهمان دلم کرد... کاش میدانست چقدر نیاز به یک تشکر خشک و خالی داشتم... و چه سنگ تمامی گذاشت برای دلم!! آهای همکلاسی های محترم! التماس میکنم این بار هم حق اول بودن را به من بدهید... سخت بیچاره و محتاجم... تنها دلخوشی من برنده شدن دوره ی عالی است......
-
مقایسه حرفهای دو خواستگار
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 12:53
م.ج.م: برام سنگین بود چیزی به نام کسی کردن... من همه چیزم مال همسرمه ح.الف: اگه خانم اینقدر تفکراتش مادیه ارزشش رو پیش من از دست میده م.ج.م: سرمایه خود م.ج.م است. و تقوای دختر شما ح.الف: سرمایه نجابت پسر منه م.ج.م: ما خوب زندگی میکنیم. اونجا براش خونه مستقل نوساز گرفته بودیم. ح.الف: ما ساده زیستیم. شما داغون تر از...
-
خانوم ک.ف
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 01:01
امروز خانوم ب.ن افطاری داشت. خواهرزاده ش ش.ب اس داد حتما بیا! گفتم نه! گفت چرا؟ گفتم امادگیشو ندارم! مامان تنها رفت! همه ریختند سرش که چرا دخترتو نمیاری؟ ( روش رو ندارم...بعد 7 سال فقط تونستم یه لیسانس مزخرف بگیرم!) ( حالشم ندارم... هر کدومشون یه مدل خاطره رو زنده میکنن!) خانوم الف.ک.ف شماره م رو گرفت و 11 شب بهم اس...
-
فال م.ج.م
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 00:54
بعد رفتنش با گوشی مامان فال گرفتم... تعبیر : خوشحال باش. روزی فرخنده که منتظرش بودی رسیده است و این به خاطر صبر و امیدواری خود توست. دلت آرام می گیرد. ستم هایی که به تو کرده اند فراموش کن که تو به مرادت رسیده ای. این کار قضا و جزئی از سرنوشت تو بود.
-
رفتن یا نرفتن؟ مساله این است...
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 00:44
به خودم میگم: دلت رو سیاه نکن. درسته پررو هست و لیاقتت رو نداره اما از همه بهتره دفتر خواستگار ها رو ورق بزن... به کدومشون دوست داشتی جواب مثبت بدی؟ به ص.ف؟ - که پول نداشت و بد دل بود و حالت از مادرش بهم می خورد؟ به م.الف؟ که پول نداشت و رفت ح.ر؟ که پول نداشت و سطح فرهنگیشون زیر خط فقر بود؟ ع.م؟ که خفن مذهبی بود و پول...
-
م.ج.م( 4)
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 01:55
آقا م.ج.م اومد و با بابا صحبت کرد. نه خونه داره نه هیچ چیز دیگه! ماهی یک ملیون دویست تا یک ملیون و پانصد درآمد داره. و اندکی پس انداز که اگه بخواد اینجا زندگی تشکیل بده باید از پدر جانش قرض کنه و بعدا پس بده!!! ( چقدر پسته باباش!) تازه اونم معلوم نیست کجا بتونه خونه رهن کامل کنه. گفته می تونم پروژه شیش ماهه بردارم و...
-
م.ج.م(3)
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 15:31
سه شنبه 25 تیر خانواده ها باهم در منزل ما دیدار کردند. یه جعبه کوچیک شیرینی تر آورده بودن. منم ده شاخه گل لیلیم خوش بو خریده بودم که حسابی هوا رو خوب کرده بودن. با خودش که حرف نزدم( یعنی من کلا زیاد حرف نزدم!) خواهرش خیلی قد بلند بود و ابروهاشو برنداشته بود!!! روسریشو گره زده بود و ساق دستش نبود. چادرشم خانومانه بود....
-
م.ج.م(2)
شنبه 22 تیرماه سال 1392 21:55
دو جلسه ی مفید دیگه صحبت کردیم. یکی دو ساعته و یکی یکساعت و نیم. جفتشم تو ماه رمضون بود و نمیشد زیاد لفتش داد! زیادم مسایل رو کش نمیده. حرفام رودرست گوش میده و یادش میمونه. بسیار چشم پاک و انعطاف پذیر نشون میده. همراه و دوست و حامی و مهربون. هیچی کم نداره خداییش! از سرم هم زیاده! خوابشم نمیدیدم با خواستگاری همچین مرد...
-
یعنی آخر م.ج.م چی میشه؟!
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 02:14
دو سال پیش تو افطاری دوره وقتی عکس شوهر م.د رو دیدم نذر کردم اگه تا سال بعد مزدوج شده بودم زولبیا بامیه افطار رو ببرم ( البه این رسم نبود و همه ی خرج رو خود صاحب خونه میده) و پارسال که م.د خبر طلاقش رو داد بهمون بازم این تصمیم رو گرفتم. امسال که هنوز ماه رمضون نیومده. صاحب مجلس اس ام اس داد: " کی زولبیا بامیه رو...
-
م.ج.م
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 02:11
خیانت کردم! بعد از جلسه دومی که با ص.ف داشتم یه خانم محترمی زنگ زد که بسیار شرایطش شبیه ص.ف بود! یا شایدم بهتر! شغل پدراشون و تحصیلات مادراشون شبیه بود. شرایط خارج رفتنشون تقریبا یکی بود. قد دومی خیلی بلند تر بود و تحصیلات و سنش یک پله بالاتر از ص.ف! مایل نبودم راهش بدم چون دقیقا در شرایطی مطرح شده بود که ص.ف رو به...
-
ص.ف (2)
شنبه 15 تیرماه سال 1392 13:04
خوب جلسه دوم خواستگاری هم برگزار شد. جمعه ( 14 تیر) ده و نیم صبح اومدن و سه و ربع رفتند. بی شخصیت ها روزه هم بودن و اونهمه خرج بابای من حروم شد. یه دست گل مزخرف مثل قبلی اورده بودن اما... هر دوشون کفشاشون نو بود!!! لباسشم یه کت شلوار تابستونی اسپرت بود ولی تا دلتون بخواد گشاد...! خیلی حرف زدیم. آقا غیرتی تشریف دارن....
-
مهربانی بی سابقه ی عشقم
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 00:05
دیروز نیمه شعبان مثل پارسال یواشکی و غیرمنتظره رفتم پیش عشقم و پنج دقیقه بیشتر نموندم. یکم حالم گرفته بود و افکار مسموم اومده بود سراغم ( اینکه از دیدن من ترسیده و لابد منتظره یکی بمیره – دو سه شب بعدم بابای معلم دینیمون که خواستگارم هم بود، فوت شد!- ) یه روز که داشتم می رفتم کلاس یک عالمه از اس ام اس هام براش دلیور...
-
ص.ف(2)
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 00:04
خیلی وقته نیومدم! درگیر خرید و توزیع کارهای نیمه شعبان بودم و البته دو جلسه کلاس نرم افزار. یک روزم این وسط دوستم م.ح.ع.الف اومد خونمون. یکبارم با دوستای دبیرستانم شام رفتیم دربند. تولد امام حسین رفتیم امامزاده علی اکبر چیذر و واسه احیای نیمه شعبان با داداش کوچیکه رفتیم مسجد صاحب الزمان تو خیابون ازادی( عالی بود!) دو...
-
شیوه ی صحیح حرف زدن با خواستگار
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 02:15
اید رفتارم رو با خواستگارا اصلاح کنم. باید یکم سنگین تر و بی هیجان تر باشم. باید رو سوالا فکرکنم و یکدفعه جواب ندم. ظاهر آرام خیلی مهمه که من باهاششروع میکنم ولی آخرا خیلی خودمونی میشم. شاید واسه بعضی پسرا جالب باشه روی واقعی من رو ببینن اما واسه بعضی ها سنگینی و متانت مهم تره. باید کلمات بهتری پیدا کنم و شمرده تر حرف...
-
م.الف
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 16:48
خواستگار مربوطه امد! 19 خرداد بین ساعت 5- 8/30 خانواده ی خوبی بودن. مادرش بسیار فهمیده و با ادب بود. خودشم یه مهندس واقعی با ریش پرفسوری بود ( از اون مدلا که از صد فرسخی داد می زنن بچه خرخونن!) از نظر قد و میزان مو و چهره اش مشکلی نداشت اما خیلی لاغر بود! تو جمع حرف زدیم و به نظرم این کار خیلی مضحک اومد ولی بهم سخت...
-
با آغوش باز پذیرای هر نوع خواستگار هستیم!!!
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 10:38
یکی از دلایل ازدواج نکردنم گاردیه که در مقابل خواستگار میگیرم... مثلا یه دوستی داشتم همین که قرار میشد یه خواستگاری بیاد به بقیه ی دوستاش اعلام میکرد: دارم شوهر میکنم! منظور اینکه با آغوش باز به پذیرش خواستگار میرفت. اونقدر امادگی روحی "بله" گفتن داشت که من بعد 6 جلسه هم ندارم! وقتی خواستگار میاد اماده م یه...
-
ناگفته نماند....
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 03:14
اینجا نمی نویسم که کسی بخونه... انتظار زیادیه که اراجیفی که خودمم رغبت ندارم واسه ویرایش هم شده یه بار دیگه بخونم رو کسی بخونه و شاید لذت هم ببره! ( ناگفته نماند که اگه کسی بخونه هم براش خوبه...پر تجربه است!) اینجا می نویسم که یادم نره یه روزایی چطور فکر میکردم...چی برام مهم بوده و چقدر خوشی و ناخوشی داشتم. با تمام...
-
هیچ وقت یادم نمیره
شنبه 4 خردادماه سال 1392 02:32
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 هیچ وقت یادم نمیره با بچه ها تو سنای دبستان و راهنمایی با ترکوندن کیسه فریزر حسابی تفریح میکردیم. هیچ وقت یادم نمیره گاهی مامان برای من و داداشی کیسه فریزر باد می کرد! ما هم مثلا بادکنک بازی می کردیم. هیچ وقت یادم نمیره خیلی می ترسیدم یه جایی...
-
دارم شجاع میشم... شایدم بزرگ...
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1392 11:14
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 لازمه عنوان کنم که خیلی آدم پستی هستم؟ که دل پسری رو شکستم که لیاقتم رو داشت... فقط به خاطر خونواده ش. که از اون روز تا حالا رفته تو خودش... ناراحته و ساکت... ( سکوتی که خودم زیاد تجربه ش کردم و میدونم چقدر تلخه) اما اشتباه میکنه... من نمی تونستم...
-
اردیبهشت پر از مشغله....
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 13:14
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 یه نفس عمیق... دم... بازدم... حس عجیبی دارم. می خوام با صدای بلند آهنگ گوش بدم یا نه... رمانهایی که از نمایشگاه خریدمو بخونم... یا یه فیلم عاشقانه ی ایرانی نگاه کنم... با بزنم به خیابون و واسه خودم راه برم و راه برم. واقعیت اینه که داستان...
-
الف-الف
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 12:50
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 13 اردیبهشت 92 اومدند! خانواده ی بسیار خوبی بودن. آروم- سالم مومن مادرش فرهنگی بود و خواهرش همسن خودم و متاهل. خودش 26 ساله لیسانسه و کارمند... یه آدم معمولی رو به خوب! نه حساسیت خاصی داشت... نه ملاک خاصی برای ازدواج! پدرش بهش خونه و ماشین میداد...
-
ع-ط:
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 12:44
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 جمعه 20 اردی بهشت 92 اومدن! مادر خیلی باکلاسی داشت. 60 ساله حدودا! با دماغ عمل کرده! جواهرات خفن! چهره زیبا و لباس شیک خارجی! و از همه جالب تر خوش قلب و مهربون... مادر شوهر رویاهای من بود واقعا! آقاپسر سن بالا بود( البته بهش نمی اومد) چشمهای...
-
ح-ر (2)
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 12:42
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 جلسه اول مادرش ده دقیقه زودتر اومد...با 3 تا گل رز تو یه دسته گل! و یه لباس ژرژت داغون! خیلی خوشحال و خودمونی... گفت دختر شما شبیه حضرت فاطمه است!حالا منبع این افاضاتش چی بود، نمیدونم! ( خیلی فکر احمقانه ایه ولی می نویسم: ممکنه ندونیم حضرت فاطمه...
-
الف-ب(2)
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 12:41
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 مادرش دو سال پیش زنگ زد و اطلاعات داد و گرفت و دیگه زنگ نزد! مادرش یکسال پیش زنگ زد و اطلاعات داد و گرفت و دیگه زنگ نزد! مادرش چند ماه پیش زنگ زد و گفت که دخترتون رو می دین برین خارج؟ مامی گفت:نه! تا اینکه مامی و مادرش همکار شدن! بعد یکماه حرف...
-
ح-ر(1)
چهارشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1392 13:10
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 این روزها حالم خوب نیست! فشارم پایینه و حسابی سرگیجه و گه گیجه دارم! مرد رویاهام رو پیدا کردم اما... اما نمی تونم 5 دقیقه مادرش رو تحمل کنم! فوق العاده سطح پایین- بی سواد و بی فرهنگ هستند! خدایا! به کمکت احتیاج دارم! کمکم کن! اگه قبول کنم و باهاش...
-
من این روزها
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1392 10:05